داستانک”کمپانی «عروسک خیمه‌شب‌بازی»”_ ری برادبری

ساخت وبلاگ

حدود ساعت ده شب، آرام در خیابان قدم می‌زدند و به آرامی با هم صحبت می‌کردند.
هر دو کمابیش سی‌وپنج‌ساله بودند و آشکارا هوشیار.
اسمیت گفت: «حالا چرا این‌قدر زود؟»
برالینگ گفت: «چون که…»
«بعد از چند سال اولین باره که از خونه زدی بیرون و اون‌ وقت می‌خوای ساعت ده برگردی؟»
«بابت نگرانیه گمان کنم.»
«تعجب می‌کنم چطور ترتیب این قضیه رو دادی؟ ده سال بود گیر داده بودم یک شب با هم بریم بیرون و دمی به خمره بزنیم. حالا، عدل توی همون شب، اصرار داری زود برگردی.»
برالینگ گفت: «آدم نباید وقتی شانس آورده، زیاده‌روی کنه.»
«چی کار کردی؟ گرد خواب‌آور توی قهوه‌ش ریختی؟»

ادامه مطلب
سرمتن :گفتاری در باره "فایل شعر2"...
ما را در سایت سرمتن :گفتاری در باره "فایل شعر2" دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mkalejsherg بازدید : 203 تاريخ : دوشنبه 28 فروردين 1396 ساعت: 23:16