حدود ساعت ده شب، آرام در خیابان قدم میزدند و به آرامی با هم صحبت میکردند.
هر دو کمابیش سیوپنجساله بودند و آشکارا هوشیار.
اسمیت گفت: «حالا چرا اینقدر زود؟»
برالینگ گفت: «چون که…»
«بعد از چند سال اولین باره که از خونه زدی بیرون و اون وقت میخوای ساعت ده برگردی؟»
«بابت نگرانیه گمان کنم.»
«تعجب میکنم چطور ترتیب این قضیه رو دادی؟ ده سال بود گیر داده
بودم یک شب با هم بریم بیرون و دمی به خمره بزنیم. حالا، عدل توی همون شب،
اصرار داری زود برگردی.»
برالینگ گفت: «آدم نباید وقتی شانس آورده، زیادهروی کنه.»
«چی کار کردی؟ گرد خوابآور توی قهوهش ریختی؟»
- شعر « پایتخت»_بهار توکلی
- داستان «یک قتل ساده» _آرش ذوالقدری
- ازدواج تو لازم بود _ علی عبدالرضایی
- « طی دو روز گذشته بر کالج چه گذشت!»
- صفت، شعر را بیصفت میکند _ علی عبدالرضایی
- انتشار مجموعه شعر « لیلاو» _ علی عبدالرضایی
- متنی از کتاب دیل گپ _ علی عبدالرضایی
- شعری از ناظم حکمت
- نقد شعر «گود» -زهرا هاشمی
- داستان «وقتی آتش خاموش می شود» _هاروکی موراکامی