وقتی تلفن چند دقیقه مانده به نصف
شب، زنگ زد، جانکو داشت تلویزیون تماشا میکرد. کی ساکه گوشه اتاق نشسته
بود. هدفون بر گوش و با چشمانی نیمه باز. همینطور که انگشتان کشیدهاش روی سیمهای گیتار برقی میرقصید، سرش را به عقب و جلو تاب میداد. داشت
قطعهای را تمرین میکرد که ریتم تندی داشت و ابداً صدای زنگ تلفن را
نمیشنید. جانکو گوشی را برداشت.
– بیدارت کردم؟
میاکه بود با لهجه آشنا و نامفهوم اوزاکا. جانکو جواب داد:
– نه بابا، بیدار بودیم.
– تو ساحلم. باید ببینی چقدر تخته پاره روی آبه. این دفعه یکی بزرگترش رو درست میکنیم. میتونی بیای این پائین؟
- شعر « پایتخت»_بهار توکلی
- داستان «یک قتل ساده» _آرش ذوالقدری
- ازدواج تو لازم بود _ علی عبدالرضایی
- « طی دو روز گذشته بر کالج چه گذشت!»
- صفت، شعر را بیصفت میکند _ علی عبدالرضایی
- انتشار مجموعه شعر « لیلاو» _ علی عبدالرضایی
- متنی از کتاب دیل گپ _ علی عبدالرضایی
- شعری از ناظم حکمت
- نقد شعر «گود» -زهرا هاشمی
- داستان «وقتی آتش خاموش می شود» _هاروکی موراکامی