داستان”وقتی آتش خاموش شود”_هاروکی موراکامی

ساخت وبلاگ

وقتی تلفن چند دقیقه مانده به نصف شب، زنگ زد، جانکو داشت تلویزیون تماشا می‮کرد. کی ساکه گوشه اتاق نشسته بود. هدفون بر گوش و با چشمانی نیمه باز. همین‮طور که انگشتان کشیده‮اش روی سیم‮های گیتار برقی می‮رقصید، سرش را به عقب و جلو تاب می‮داد. داشت قطعه‮ای را تمرین می‮کرد که ریتم تندی داشت و ابداً صدای زنگ تلفن را نمی‮شنید. جانکو گوشی را برداشت.
– بیدارت کردم؟
میاکه بود با لهجه آشنا و نامفهوم اوزاکا. جانکو جواب داد:
– نه بابا، بیدار بودیم.
– تو ساحلم. باید ببینی چقدر تخته پاره روی آبه. این دفعه یکی بزرگترش رو درست می‮کنیم. می‮تونی بیای این پائین؟

ادامه مطلب
سرمتن :گفتاری در باره "فایل شعر2"...
ما را در سایت سرمتن :گفتاری در باره "فایل شعر2" دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mkalejsherg بازدید : 215 تاريخ : جمعه 1 ارديبهشت 1396 ساعت: 13:25