چراغ نفتی که سر طاقچه بود دود
میزد، ولی دونفر زنی که روی مخده نشسته بودند ملتفت نمیشدند. یکی ازآنها که با چادر سیاه آن بالا نشسته بود به نظر میآمد که مهمان است، دستمال
بزرگی دردست داشت که پی درپی با آن دماغ میگرفت وسرش را میجنبانید. آن
دیگری با چادرنماز تیره رنگ که روی صورتش کشیده بود ظاهراً گریه وناله
میکرد – درباز شد هووی او باچشمهای پفآلود قلیان آورد جلو مهمان گذاشت
وخودش رفت پایین اطاق نشست. زنی که پهلوی مهمان نشسته بود ناگهان مثل چیزی
که حالت عصبانی به او دست بدهد، شروع کرد به گیس کندن و سروسینه زدن:
– بیبی خانم جونم، این شوهر نبود یک پارچه جواهر بود؛ خاک برسرم
بکنند که قدرش را ندانستم! خانم این مرد یک تو به من نگفت……شوهر بیچاره ام. ورپرید. او نمرد، او را کشتند.
- شعر « پایتخت»_بهار توکلی
- داستان «یک قتل ساده» _آرش ذوالقدری
- ازدواج تو لازم بود _ علی عبدالرضایی
- « طی دو روز گذشته بر کالج چه گذشت!»
- صفت، شعر را بیصفت میکند _ علی عبدالرضایی
- انتشار مجموعه شعر « لیلاو» _ علی عبدالرضایی
- متنی از کتاب دیل گپ _ علی عبدالرضایی
- شعری از ناظم حکمت
- نقد شعر «گود» -زهرا هاشمی
- داستان «وقتی آتش خاموش می شود» _هاروکی موراکامی