داستانک”نهرِ فریادِ زن”_ساندرا سیسنروس

ساخت وبلاگ

روزی که دُن سرافین، به خوان پدرو مارتینز سانچز اجازه داد کئلوفیلاس انریکِتا دلیان را به عنوان عروس خود از ورای چهارچوب خانه‌ی پدری‌اش، ماورای چندین مایل جاده‌ی گل و لای و سیمانی و ماورای مرز، به آن سوی دیگر، به شهری بنام اِن اِل اوترلادو، ببرد، توانست صبحی را مجسم کند که دخترش دست‌ها را بالای چشم‌ها سایه‌بان کرده، به طرف جنوب نگاه می‌کند و آروزی بازگشت به وظایف هرچند بی‌پایانش، شش برادر به دردنخورش و پیرمرد غرغرو را دارد.
او در همهمه و جنجال خداحافظی گفته بود که بالاخره هرچه باشد من پدرت هستم. هیچ‌گاه ترا ترک نخواهم کرد. این را گفته بود، نگفته بود، زمانی که او را درآغوش کشیده بود و بعد رهایش کرده بود که برود. اما در آن لحظه کلئوفیلاس خیلی گرفتار بود و دنبال چیلا، ساقدوش خود می‌گشت که نقشه‌ی پرتاب گلِ دستش را بکشند.
به همین دلیل ممکن نبود حرف‌های پدر را به یاد بیاورد مگر بعدها: من پدرت هستم. هرگز تو را رها نخواهم کرد.
فقط اکنون به عنوان یک مادر. حالا وقتی که او و خوان پدروی کوچک کنار نهر می‌نشینند. چگونه است که گاهی عشق میان زن و مرد از میان می‌رود و تمام می‌شود. اما عشق پدر و مادر به فرزند یا فرزند به پدر و مادر، به طور کلی چیز دیگری است.
این چیزی بود که کلئوفیلاس به آن فکر می‌کرد؛ همان شبی که خوان پدرو به خانه نیامد و او روی تخت‌خواب دراز کشید و صدای غرش بزرگراه، پارس سگی از دوردست، صدای شاخه‌های درخت گردو که مثل خش‌خش زیردامنی‌های قدیمی بود، او را به خواب برد.

ادامه مطلب
سرمتن :گفتاری در باره "فایل شعر2"...
ما را در سایت سرمتن :گفتاری در باره "فایل شعر2" دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mkalejsherg بازدید : 270 تاريخ : سه شنبه 26 ارديبهشت 1396 ساعت: 0:39