شبها آنها منتظر مونیکا میشدند. او در شهری کار میکرد که خطوط
راه آهنش بد هستند. دختر، مرد و زنش پشت میز غذا مینشستند و منتظر مونیکا
میشدند. از وقتی که او توی شهر کار میکرد، آنها تازه ساعت هفت ونیم غذا
میخوردند. پیشترها یک ساعت زودتر غذایشان را خورده بودند. حالا هر روز
یک ساعت پشت میز آماده، در جای خودشان معطلند؛ پدر بالای میز، مادر روی
صندلی نزدیک درِ آشپزخانه، همه کنار جای خالی مونیکا انتظار میکشند. برخی
اوقات بعدتر هم کنار قهوهی دم کشیده، جلوی کره، نان و مربا.
دختر بزرگتر از او بود. و همین طور مویش بلوندتر از او بود. او پوست لطیف
عمه ماریا را داشت. وقتی آنها منتظرش میشدند، مادرش میگفت:«همیشه بچهی
دوست داشتی بود.»
در اتاقش گرامافونی داشت که اغلب صفحههایش را از شهر میآورد و میدانست
چه کسی در آن آواز میخواند. او همین طور آیینهای داشت و بطریهای کوچک
جورواجور، یک چارپایه از چرم مراکشی و یک بسته سیگار.
پدر کیسهی نایلویی حقوقش را از یک دوشیزهی ادارهای گرفت. او مهرهای
بسیاری را در قفسه دید و از صدای آرام ماشین حساب و موهای بلوند شدهی آن
دوشیزه در شگفت ماند. دوشیزه وقتی مرد از او تشکر کرد، صمیمانه گفت:
«خواهش میکنم.»
ادامه مطلب سرمتن :گفتاری در باره "فایل شعر2"...
ما را در سایت سرمتن :گفتاری در باره "فایل شعر2" دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : mkalejsherg بازدید : 209 تاريخ : دوشنبه 1 خرداد 1396 ساعت: 18:36