داستان «وقتی آتش خاموش می شود» _هاروکی موراکامی

ساخت وبلاگ

وقتی تلفن چند دقیقه مانده به نصف شب، زنگ زد، جانکو داشت تلویزیون تماشا می کرد. کی ساکه گوشه اتاق نشسته بود. هدفون بر گوش و با چشمانی نیمه باز. همینطور که انگشتان کشیده اش روی سیم های گیتار برقی می رقصید، سرش را به عقب و جلو تاب می داد. داشت قطعه ای را تمرین می کرد که ریتم تندی داشت و ابداً صدای زنگ تلفن را نمی شنید. جانکو گوشی را برداشت.
- بیدارت کردم؟
میاکه بود با لهجه آشنا و نامفهوم اوزاکا. جانکو جواب داد:

ادامه مطلب
سرمتن :گفتاری در باره "فایل شعر2"...
ما را در سایت سرمتن :گفتاری در باره "فایل شعر2" دنبال می کنید

برچسب : داستان,«وقتی,خاموش,هاروکی,موراکامی, نویسنده : mkalejsherg بازدید : 370 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1396 ساعت: 21:44