وقتی تلفن چند دقیقه مانده به نصف شب، زنگ زد، جانکو داشت تلویزیون تماشا می کرد. کی ساکه گوشه اتاق نشسته بود. هدفون بر گوش و با چشمانی نیمه باز. همینطور که انگشتان کشیده اش روی سیم های گیتار برقی می رقصید، سرش را به عقب و جلو تاب می داد. داشت قطعه ای را تمرین می کرد که ریتم تندی داشت و ابداً صدای زنگ تلفن را نمی شنید. جانکو گوشی را برداشت.- بیدارت کردم؟ میاکه بود با لهجه آشنا و نامفهوم اوزاکا. جانکو جواب داد: ادامه مطلب,داستان,«وقتی,خاموش,هاروکی,موراکامی ...ادامه مطلب
وقتی تلفن چند دقیقه مانده به نصف شب، زنگ زد، جانکو داشت تلویزیون تماشا میکرد. کی ساکه گوشه اتاق نشسته بود. هدفون بر گوش و با چشمانی نیمه باز. همینطور که انگشتان کشیدهاش روی سیمهای گیتار برقی میرقصید، سرش را به عقب و جلو تاب میداد. داشت قطعهای را تمرین میکرد که ریتم تندی داشت و ا, ...ادامه مطلب