اگر بخواهم غروبهای بارانی پاییزی را با تمام جزئیاتش در ذهنم زنده کنم، همان غروبهایی که به اتفاق پدرم در یکی از خیابانهای پر آمد و شد مسکو میایستم و حس میکنم که بیماری عجیب و غریبی، رفته رفته بر وجوم
چیره میشود. احتیاج ندارم فشار چندانی به مغزم بیاورم. درد نمیکشم اما
زانوانم تا میشوند، کلمات در گلویم گیر میکنند، سرم با ناتوانی به یک سو
خم میشود … حالی به من دست میدهد که انگار در لحظهی دیگر میافتم و هوش و حواسم را از دست میدهم.
در چنین لحظههایی چنانچه به بیمارستان مراجعه میکردم، دکترهای معالج لابد بر لوحهی بالای تختم مینوشتند: «گرسنگی»
- شعر « پایتخت»_بهار توکلی
- داستان «یک قتل ساده» _آرش ذوالقدری
- ازدواج تو لازم بود _ علی عبدالرضایی
- « طی دو روز گذشته بر کالج چه گذشت!»
- صفت، شعر را بیصفت میکند _ علی عبدالرضایی
- انتشار مجموعه شعر « لیلاو» _ علی عبدالرضایی
- متنی از کتاب دیل گپ _ علی عبدالرضایی
- شعری از ناظم حکمت
- نقد شعر «گود» -زهرا هاشمی
- داستان «وقتی آتش خاموش می شود» _هاروکی موراکامی