اثر ارسکین کالدول
ترجمه: احمد شاملو
وقتی “بن سیمونز”- کلانتر محل- از کوچه بالا آمد و وارد حیاط شد، تازه شاممان را خورده روی ایوان جلو خانه نشسته بودیم.
بابام آن شب همچه کیفور نبود و تقریبا در تمام مدت یک کلمه حرف نزده بود، جز این که گاهی زیر لب با خودش چیزی میگفت و غری میزد.
در حقیقت بابا جانم از صبح آن روز تو لب بود. علتش هم این بود که مامانم سخت سرکوفتش زده بود و بهش گفته بود آدم تنبل بیکارهای است که هیچوقت کار ثابتی نداشته و هیچ وقت هم خودش را برای پیدا کردن یک کار حسابی تو زحمت نینداخته .
مامان تمام روز تو حیاط راه رفته به بابا غر زده بود . آخر هیچوقت باباجانم پولی دست و پا نمیکرد، بیچاره مامانم مجبور بود برای گذران خانواده، رخت چرکهای مردم را بشوید و اطو بکشد .
اما وقتی بابا جانم دمغ شد و مثل لاکپشت سرش را تو کشید، مامانم هم دیگر غرغر نکرد و ساکت ماند . تنها یک بار، باباجانم به مامانم گفت حالا که اینطور شد فقط برای اینکه ثابت کند آن اندازه هم در پول پیدا کردن دست و پا چلفتی نیست، به دنبال کاری خواهد رفت و بلافاصله من و کاکا هنسم را فرستاد که برویم از مردم برای تهیهی تمشک سفارشهایی بگیریم . و گفت هرچه ممکن است بیشتر سفارش بگیریم و در بازگشت به او بگوییم که چند “گالون” سفارش گرفتهایم .