داستان “صدف”_ آنتوان چخوف

ساخت وبلاگ
_گفتگوی گروهی با علی عبدالرضایی (11)_ از سری سخنرانی های عبدالرضایی دز آپارات

اگر بخواهم غروب‌های بارانی پاییزی را با تمام جزئیاتش در ذهنم زنده کنم، همان غروب‌هایی که به اتفاق پدرم در یکی از خیابان‌های پر آمد و شد مسکو می‌ایستم و حس می‌کنم که بیماری عجیب و غریبی، رفته رفته بر وجوم چیره می‌شود. احتیاج ندارم فشار چندانی به مغزم بیاورم. درد نمی‌کشم اما زانوانم تا می‌شوند، کلمات در گلویم گیر می‌کنند، سرم با ناتوانی به یک سو خم می‌شود … حالی به من دست می‌دهد که انگار در لحظه‌ی دیگر می‌افتم و هوش و حواسم را از دست می‌دهم.
در چنین لحظه‌هایی چنان‌چه به بیمارستان مراجعه می‌کردم، دکتر‌های معالج لابد بر لوحه‌ی بالای تختم می‌نوشتند: «گرسنگی»

ادامه مطلب
سرمتن :گفتاری در باره "فایل شعر2"...
ما را در سایت سرمتن :گفتاری در باره "فایل شعر2" دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mkalejsherg بازدید : 228 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 19:33