بخش روزنامه شعر کالج شعر عبدالرضایی
یک روز آفتابی دو دختر کوچک با هم به جنگل رفتند تا مقداری قارچ بچینند.
هنگام برگشتن مجبور بودند که از روی خط آهن عبور کنند.
قطاری از دور پیدا بود. دخترها فکر کردند قطار به این زودیها نخواهد رسید
اما همین که از خاکریزِ کنار ریل بالا رفتند صدای سوت قطار بلند شد که
اعلام خطر میکرد. دختر بزرگتر به سرعت برگشت و پایین دوید، اما دختر
کوچیکتر دواندوان از ریلها گذشت. دختر بزرگتر با فریاد به خواهرش گفت:
“برنگرد!”
اما لکوموتیو به قدری نزدیک بود که زوزهی آن با فریاد خواهر بزرگ آمیخت و دختر کوچکتر چنین فکر کرد که خواهرش میگوید: “برگرد!”