تلفن همراه جک هامر کلهی سحر توی استیشن فوردش در پارکینگ چهچه زد.
ادگار گفت: “باز هم مثل همیشه ژاکلین فرار کرده و من خیلی عصبانیام.”
جک هامر گفت: “روی من حساب نکن! من یکی نیستم. حالم از جمع کردن زنهایی که از دست شوهران افسردهشان فرار کردهاند بهم میخورد!”
“ببین روزی ششصد میدهم. این دفعه یک هزاری هم روش، فقط نباید مست باشد. حوصلهی پراندن مستیاش را ندارم”
- شعر « پایتخت»_بهار توکلی
- داستان «یک قتل ساده» _آرش ذوالقدری
- ازدواج تو لازم بود _ علی عبدالرضایی
- « طی دو روز گذشته بر کالج چه گذشت!»
- صفت، شعر را بیصفت میکند _ علی عبدالرضایی
- انتشار مجموعه شعر « لیلاو» _ علی عبدالرضایی
- متنی از کتاب دیل گپ _ علی عبدالرضایی
- شعری از ناظم حکمت
- نقد شعر «گود» -زهرا هاشمی
- داستان «وقتی آتش خاموش می شود» _هاروکی موراکامی