آقای ” ساکرمان ” از آغاز کودکی یک فکر بیشتر به سر نداشت و آن اینکه نشان
افتخار بگیرد . وقتی بچه بود، مثل بچه های دیگر که کلاه کپی به سر
میگذارند صلیبی رویین به شکل نشان ” لژیون دونور ” به خود آویزان میکرد و در کوچهها با غرور و تفرعن تمام دست با دست مادرش میداد و سینه ی کوچکش
را که مزین به نوار قرمز و ستاره ی فلزی بود سپر میکرد .
در پایان تحصیلات که بسیار ناقص انجام گرفت در امتحان نهایی دوره ی متوسطه
رد شد و چون دیگر نمیدانست چه بکند از آنجا که ثروتی داشت با دختر خوشگلی
ازدواج کرد. هر دو در پاریس مثل اشراف متمول زندگی میکردند و بی آنکه با
سایر مردم معاشرتی بکنند، با اجتماع محخصوص خودشان محشور بودند، از جمله از دوستی با یکی نمایندگان مجلس که ممکن بود بعداً وزیر شود و ضمناً با دو تن از فرماندهان بزرگ ارتش دوست بود بر خود میبالیدند.
- شعر « پایتخت»_بهار توکلی
- داستان «یک قتل ساده» _آرش ذوالقدری
- ازدواج تو لازم بود _ علی عبدالرضایی
- « طی دو روز گذشته بر کالج چه گذشت!»
- صفت، شعر را بیصفت میکند _ علی عبدالرضایی
- انتشار مجموعه شعر « لیلاو» _ علی عبدالرضایی
- متنی از کتاب دیل گپ _ علی عبدالرضایی
- شعری از ناظم حکمت
- نقد شعر «گود» -زهرا هاشمی
- داستان «وقتی آتش خاموش می شود» _هاروکی موراکامی