درها همه بسته بودند،تلویزیون روحانی ریشویی را نشان میداد که از صلح می گفت،از پشت پنجره، تانکهایی که زمین را با آدمهاش دِررو
میکردند دیده میشد.
نهار خوشمزهای پخته بود،قرار بود آندا و راما مهمانش باشند،حالا
ولی تانکها زودتر رسیده بودند،دور تا دور خانه محاصره شده بود،هر دوازده
قابِ نشان افتخارش روی دیوار از غرش تانکها به زمین افتادند و خورد شدند.
آنقدر عصبی شده بود که فقط میخندید،اگر تا یک ساعت دیگر خودش را تحویل نمیداد تانکها از روی خانه رد میشدند.
البته احتمالش را میداد اما فکر نمیکرد که آنقدر زود اتفاق بیافتد.
برنامههای زیادی داشت فکر میکرد حداقل سه ساعت بخاطر آنهمه خوش خدمتی به او زمان دهند.یکساعت، دیگر واقعا بی انصافی بود.
- شعر « پایتخت»_بهار توکلی
- داستان «یک قتل ساده» _آرش ذوالقدری
- ازدواج تو لازم بود _ علی عبدالرضایی
- « طی دو روز گذشته بر کالج چه گذشت!»
- صفت، شعر را بیصفت میکند _ علی عبدالرضایی
- انتشار مجموعه شعر « لیلاو» _ علی عبدالرضایی
- متنی از کتاب دیل گپ _ علی عبدالرضایی
- شعری از ناظم حکمت
- نقد شعر «گود» -زهرا هاشمی
- داستان «وقتی آتش خاموش می شود» _هاروکی موراکامی