بخش دوم (۱):
باید توجه داشت که در داستان تجربهی واقعی نو و اصیل است و به سختی به دست میآید و کسب آن مایهی خوشی و سرور است. اما نوع نگرش و تلقی شخص دیگری به امور و چیزها، به عنوان مثال «بارتلمی» نباید توسط دیگران تقلید شود. چون به هرحال کاری بی فایده است و بی حاصل. تنها یک بارتلمی وجود دارد و اگر نویسندهی دیگری بخواهد حس و حال منحصر به فرد و خاص یا حتی شرح جزییات و صحنه پردازیهای وی را تصاحب کند و آن را به عنوان سر فصل و نوآوری اثر خود قرار دهد، فقط وقت خویش را تلف کرده است و با دنیایی آشفتگی، ناکامی و از همه بدتر خود فریبی مواجه میشود. همان گونه که «ارزا پاند» تأکید داشت، تجربه گرایان واقعی باید «همه چیز را از نو بسازند» و طی این روند مسایل و چیز هایی را برای خود کشف کنند. با این حال اگر نویسندگان با حس و عاطفه خود خداحافظی نکرده باشند، مایلند همچنان با ما در ارتباط باشند و اخبار و مسایل خاص دنیای خود را با ما در جریان بگذارند.
در شعر و داستان کوتاه امکان نوشتن درباره اشیا و چیزهای بسیار عادی و حتی پیش پا افتاده وجود دارد، آن هم با بکار گیری زبانی عادی و درعین حال دقیق و موشکافانه و با توصیف همان چیزها، مثل یک صندلی، پرده پشت پنجره، یک عدد چنگال، سنگ یا حتی گوشواره یک زن، آن هم با قدرتی تکان دهنده و شگرف. میتوان سطری دیالوگ به ظاهر خسته کننده و یکنواخت نوشت و همزمان لرزه بر اندام مخاطب انداخت، همان شور و شعف هنرمندانهای که کسی مانند «ناباکوف» داشت. این دست نوشتهها را بیش از دیگر نوشتهها میپسندم. من از نوشتههای ناشیانه، همین طوری و شانسی بیزارم، خواه زیر بیرق و در استتار کسب تجربه به پرواز درآمده باشد و خواه بیان واقع گرایانه موضوعی با ناشیگری باشد. در داستان کوتاه فوقالعاده «ایساک بابل» با عنوان «گی دی موپاسان»، راوی دربارهی داستاننویسی چنین میگوید:
«هیچ آهنی نمیتواند با نیرو و قدرت جملهای که در سر جای درست خودش قرار گرفته، در قلب نفوذ و اثر کند.»
به نظرم باید این نکته را بر روی کارتی بزرگ نوشت.
«ایوان کونل» جایی گفته بود که وقتی میبیند دارد داستان خود را بازخوانی میکند و ویرگولهایش را در میآورد، و باز از نو داستان را میخواند و ویرگولها را دو مرتبه سر جای قبلی شان میگذارد، متوجه میشود که کارش با آن داستان به پایان رسیده است. من به این منش و دقت نظر به دلیل کاری که در حال انجام است، احترام میگذارم. دست آخر آنچه در اختیار داریم همین واژگان هستند که چه بهتر که واژگان درست و به جا باشند و البته همراه با علامت گذاریهای صحیح تا به شایستهترین صورت ممکن منظور مورد نظر را برسانند. اگر واژگان در اثر بار احساسی و عاطفی لجام گسیخته و بی محابای نویسندهاش صقیل و سنگین باشند، یا به هر سببی چندان مشخص و دقیق نباشند، به بیانی اگر عبارات و واژگان نامفهوم و گنگ باشند، چشمان مخاطب به راحتی از روی آنها عبور میکند، بدون اینکه چیزی دریافت شود. در چنین حالتی حس و حال هنری خاص مخاطب دیگر در گیر کار نمیشود. «هنری جیمز» اسم چنین نگارش نگونبختی را «شرح و بازگویی ضعیف» میخواند.
من دوستانی دارم که به من گفتهاند که مجبور شدهاند کتابی را شتابزده به دست چاپ بسپارند، چون به پولش نیاز داشتهاند، ناشر یا ویراستار کتاب را خواسته، و یا حتی کسی مانند همسر به آنها متکی بوده و خلاصه برای نوشتهای که چندان خوب نبوده به نوعی عذرخواهی کردهاند. زمانی که از رماننویسی شنیدهام، «بهتر بود زمان بیشتری را صرف این کارم میکردم.» بهت زده شدهام و به شدت متعجب. حتی هنوز هم اگر به این حرف بیندیشم، باز شگفت زده میشوم. گرچه دیگر به آن فکر نمیکنم. این موضوع به من ارتباطی ندارد. با این حال اگر نمیتوانیم نوشتهای را به همان خوبی که باید در نهان میدانیم بنویسیم، پس چرا اصلا این کار را انجام بدهیم؟! در نهایت، رضایت خاطر ناشی از انجام کار به شایستهترین صورت ممکن و شاهد اصلی این سخت کوشی و تلاش همان چیزی است که میتوانیم با خود به گور ببریم. دلم میخواست به آن دوستم بگویم، ترا به خدا برو سراغ یک کار دیگر. حتماً برای امرار معاش راههای سادهتر و همراه با صداقت بیشتری هم وجود دارد. یا اینکه دست کم در حد توانت این کار را به بهترین شکل ممکن انجام بده و تا جای ممکن از قابلیتها و استعدادهایت استفاده کن، اما بعد سعی نکن عذر و بهانه بیاوری و خودت را توجیه کنی. نه گله کن و نه چیزی را توضیح بده!
«فلانری اوکانر» در مقالهای با عنوان بسیار گویای «نگارش داستان کوتاه»، از نوشتن به صورت عملی همراه با مکاشفه سخن میگوید. اوکانری میگوید زمانی که مینشست تا بر روی داستان کوتاهی کار کند، اغلب نمیدانست به کجا میخواهد برود. او میگوید بعید میداند که بیشتر نویسندگان هنگام شروع یک داستان بدانند میخواهند به کجا بروند و چه مسیری در پیش رو دارند. او برای نمونه از داستان «مردمان خوب روستایی» (Good Country People) سخن میگوید که وقتی شروع به نوشتن آن کرد، چطور داستانی را خلق کرد که پایان آن برایش اصلاً قابل پیشبینی نبود:
«زمانی که شروع کردم به نگارش این داستان، هیچ نمیدانستم یک پزشک با پای چوبی در آن است. یک روز صبح دیدم دارم بدن هیچ مقدمهای درباره دو زنی مینویسم که چیزهایی درباره شان میدانستم. و تا آمدم به خودم بیایم، متوجه شدم دختر یکی از آنها پای مصنوعی چوبی دارد. بعد هم شخصیت “بایبل” فروشنده را وارد کار کردم، بدون آن که بدانم میخواهم با او چه کار کنم. حتی تا ده دوازده سطر قبل از آن که بخواهد پای چوبی را بدزدد، اصلا نمیدانستم میخواهد چنین کاری بکند! اما هنگامی که متوجه شدم قرار است چنین اتفاقی بیفتد، فهمیدم امری است اجتناب ناپذیر.»
سالها پیش وقتی این مطلب را خواندم، حسابی شوکه شدم که کسی چگونه او و به طور کل کسی بتواند به این روش بنویسد. همیشه میپنداشتم که این راز ناخوشایند تنها از آن من است و به خاطر آن قدری ناراحت بودم. به نظرم رسید که نوشتن داستان کوتاه به این روش برخی از ضعف و کاستیهای مرا برملا ساخت. یادم میآید با خواندن آنچه او در باب این موضوع بیان کرده بود، به طور شگرفی شاد و امیدوار شدم.
یک بار نشستم تا داستانی را بنویسم که در آغاز کار فقط جملهی اولش به ذهنم خطور کرده بود، و البته داستان خیلی خوبی هم شد. چند روزی بود که همین جمله اول مدام در ذهنم میگشت:
«مرد مشغول کار با جارو برقی بود که تلفن زنگ زد.»
میدانستم که در این جمله داستانی نهفته است که میخواهد بازگو شود. این را با تمام وجودم حس میکردم، اینکه با آن آغاز داستانی همراه است. وای کاش فرصتی پیدا میکردم برای نوشتن آن. من وقت مناسبی هم نصیبم شد، زمانی که به اندازه ۱۲ تا ۱۵ ساعت بود، البته اگر قصد داشتم از آن استفاده کنم. و البته همین کار را نیز کردم، صبح همان روز نشستم و نخستین جمله را نوشتم، و بلافاصله باقی جملهها پشت سر هم سرازیر شدند. من این داستان را درست مثل یک شعر ساختم، هر جمله را بر روی یک سطر مینوشتم و بعد از سر سطر شروع میکردم. خیلی زود توانستم داستانی را در دل همان سطرها ببینم و دانستم که آن داستان از آن من است، همان داستانی که دلم میخواست بنویسمش.
از داستانهای کوتاهی که با حس بیم و هراس همراه هستند، خوشم میآید. به نظر من اندکی حس هول و هراس در داستان کوتاه مناسب و به جا است. از یک جهت این ویژگی به خاطر سیر و روند داستان خوب است. داستان باید حتماً «تنش» داشته باشد، همان حس اینکه اتفاقی در شرف وقوع است و مسایلی بیامان در جریان میباشد، چون در غیر این صورت در اکثر موارد اساسا داستانی در کار نخواهد بود. آنچه موجب خلق تنش در اثری داستانی میشود، تا حدی وابسته به کلمات ملموس و عینی است که به یکدیگر پیوسته و مرتبط شده تا درنهایت عمل داستانی را نمایان کند. و البته چیزهایی هم که به طور ناگفته در داستان بیرون مانده را نیز شامل میشود، همان موارد و عبارات ضمنی، به بیانی همان لایههای زیرین واژهها که به ظاهر زیر پوسته صاف رویی پنهان شده است.
«پریتچت» داستان کوتاه را به این صورت تعریف میکند:
«داستان کوتاه همان چیزی است که در حین مشاهده و عبور از گوشه چشم دیده میشود.»
به بخش «گوشه چشم» توجه کنید. در ابتدا همان گوشه چشم است و بعد جان بخشیدن به آن، همان که با تبدیل به چیزی که دم و لحظه را روشن میکند، و البته اگر قدری شانس داشته باشیم مفاهیم و پیامدهای دیگری را نیز در برخواهد داشت. وظیفهی نویسندهی داستان کوتاه این است که آن لحظه گذرا از گوشه چشم را از هر نظر تحت پوشش قرار بدهد و آن را با تمام قدرتش بازگو نماید. او هوش و ذکاوت و استعداد، حس توازن و تناسب، توانمندی و ذکاوت ادبی خود را یک جا جمع میکند تا بگوید هر چیز در عالم واقع به راستی چگونه است و خود وی آنها را چطور میبیند، نگرشی که منحصر به فرد و خاص خود او است. و این کار با به کارگیری زبان بسیار دقیق و گویا انجام میشود، همان زبانی که برای مخاطب جزییاتی را زنده میکند که داستان را برایش آشکار و ملموس میگرداند. برای اینکه تمامی جزییات ملموس و عینی باشند و مفهوم مورد نظر را برسانند، زبان داستان باید موشکافانه، دقیق و بسیار مشخص باشد. امکان دارد واژگان به حدی صریح و دقیق باشند که در ابتدا بی روح و بسیار علنی به نظر برسند، ولی باز هم میتوانند بار معنایی خاصی به همراه داشته باشند و در صورت استفاده درست، کارکرد لازم و به جای خود را ایفا کند.
ترجمه: شقایق قندهاری
——————————
۱٫ Principles of a Story, By: Raymond Carver
Source: PROSPECT; September 2005
سرمتن :گفتاری در باره "فایل شعر2"...
ما را در سایت سرمتن :گفتاری در باره "فایل شعر2" دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : mkalejsherg بازدید : 185 تاريخ : پنجشنبه 4 خرداد 1396 ساعت: 12:36