داستانک”انتظار” _سمیه ابراهیمی

ساخت وبلاگ

تمام کوچه را برف پوشانده بود؛ انگار هنوز یخ همسایه‌ها باز نشده که بریزند بیرون و ردپایشان مثل کلاغ‌، زمین را لکه‌دار کند.
ملینا بعد از پنج دقیقه انتظار، همانطور که زیر لب غرغر می‌کرد به راه افتاد: ” عه؛ این دختره‌ی تنبلم همه‌ش دیر می‌کنه، یه‌بار نشد بیام ببینم منتظر من مونده”.

بیشتر از چند قدم جلوتر نرفته که صدای سوتی ریز از پیچ تند کوچه برای لحظه‌ای میخکوبش کرد. این ترس لعنتی همیشه کار دستش می‌داد و همین باعث تحمل کردن آدم بی‌خیالی مثل سارا با آن همه شلختگی‌ش می‌شد؛ راه مدرسه هم که طولانی!

ریشوی قد بلندی نزدیک‌ شد و با سوت کش‌داری از بالا تا شصت پای ملینا را برانداز کرد:
_ عجب تیکه‌ای، بیا دهنم آب افتاد جوووو…

ادامه‌ی حرفش لای آب‌دهانی که قورت داد گم شد؛ به طرف ملینا خیز برداشت؛ برقی که از چشم‌هاش در تن دخترک می‌ریخت پر از اشتیاق بود و لب‌هاش که حالا جمع شده تا ماچ آبداری نثارش کند ملینا را مثل موشی مجبور به عقب‌نشینی کرد؛ با چشمانی گرد شده برگشت و با تمام قوا شروع به دویدن کرد. رنگش پریده بیشتر از زنجیری می‌ترسید که با لودگی دور انگشت‌های کلفت آن مرد می‌چرخید.
پالتوی بلندش دست‌وپاگیر بود و چند بار زمینش زد؛ زمین هم که پای کار افتاده؛ لیز!

_ هااا؛ چته جیگرم؟ بیا بابا نترس؛ لولو خورخوره که نیستم فقط یذره برام بزنی بسمه بیاا

این را دفعه‌ی سومی که ملینا زمین خورد از پشت سر شنید . نگاه تیزی به عقب کرد؛ آن شلوار باد کرده نشان می‌داد که درست و حسابی داغ کرده وسط آن همه برف، دست‌بردار نبود و پا جای قدم‌های ملینا می‌گذاشت. دخترک دم به گریه بود و قبل از اینکه خودش را جمع کند، مردک کنارش ایستاده درآورده بود…
_سارا تو رو سپرده به من، جییییگرر…

سرمتن :گفتاری در باره "فایل شعر2"...
ما را در سایت سرمتن :گفتاری در باره "فایل شعر2" دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mkalejsherg بازدید : 212 تاريخ : شنبه 13 خرداد 1396 ساعت: 3:12