داستانک”جشن ملی”_صائب رحمانی

ساخت وبلاگ

همان دیشب که مرد، او را به خاک سپردیم. یا شاید بهتر‌ست بگویم به خاک‌اش سپرد‌ند.امروز هم به عزایش نشستند. خانواده‌اش، کسانی که او را می‌شناختند، بقیه هم آمده بودند برای خالی نبودن عریضه. عریضه‌ای که همه می‌خواستند از آن سر در آورند.
-چی شد که مرد؟ جوون بدبخت! تازه رفته بود سربازی؟ می‌گن خودشون کشتن‌ش. طفلک!
-چه اهمیتی داره که چطور مرده، وقتی دوست داشته بمیره. پسر من می‌شناخت‌ش، می‌گه از همون اول عاشق خودکشی بود.شاید‌م خودکشی کرده باشه اصلا؟!
شاید به هر نوع مردنی فکر کرده بود جز این نوع‌ش.در رفتن تیر‌ی در جشن ملی. آن هم تازه از دست فرمانده پادگان! اگر فرمانده یک سانتی متر تفنگش را کج تر گرفته بود، الان من جای او کشته شده بودم.او را در تاریکی به خاک سپردیم. فرمانده پادگان هم بود…

سرمتن :گفتاری در باره "فایل شعر2"...
ما را در سایت سرمتن :گفتاری در باره "فایل شعر2" دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mkalejsherg بازدید : 217 تاريخ : پنجشنبه 18 خرداد 1396 ساعت: 7:16