شعر“ایستگاه”_علی عبدالرضایی

ساخت وبلاگ

نه سر بلند و نه سر به زیرم
گاهی کبیر و گاهی فقیرم
به برجی بلند می مانم که تو سری خورد و کلبه شد
پشت تمامِ درها که بسته شد
مسافری برگشت خورده ام
که سفر از چمدان و چه میدانم هاش رفته شد
وسط بیکاری سرِکارم
و از اطراف عابری که درحالِ می رود بود و نرفته بود و نمی رود
جنبِ کدام صبح قصد دارم
دست از سرم بردارم و سر از کاری که ندارم در بیارم
نامِ اسبقی که سرم می بارند
کلاه گشادی ست که هرچه درش می آرم
باز هم سرم می گذارند
در هوای کونِ لقِّ همه شغل دارم
نه چیز بازم که منبر کرده باشم در فقیر و برجی کبیر بسازم
نه سربازم که مدعی شده باشم هفت درصدی جانبازم
جز مسافری درحالِ شاعری
نه این و نه آنم از خیلی چیزی نمی دانم
به سمتی که سمتی نیست می رانم

ترن که به جایی نرفته باز می گردد نمی رود
اسبی که در اصطبل وحشی شده باشد نمی دود
پس منی که در حالِ می دود نمی رود که ام؟
جز جاده ای افتاده از پا چه ام؟

اگر نمی آیم و بر نمی گردم پس چرا دستپاچه ام؟

ترن می رود و من می دود که رود برود
و الاّ من و ترن که در ایستگاهیم
خود ایستگاهیم!

سرمتن :گفتاری در باره "فایل شعر2"...
ما را در سایت سرمتن :گفتاری در باره "فایل شعر2" دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mkalejsherg بازدید : 213 تاريخ : سه شنبه 30 خرداد 1396 ساعت: 9:02