۱
ذکر شیخ ابوبکر شبلی رحمةالله علیه
نقل است که او بس نمک در چشم میکرد. او را گفتند: آخر تو را دیده به کار نیست. گفت: آنچه دل ما را افتادهاست، از دیده نهان است.
و کسی گفت: که چون است که تو را بیآرام میبینیم، او با تو نیست و تو با او. گفت: گر بودمی با او بودمی؛ ولیکن من محوم اندر آن چه اوست.
۲
خم شد، لبهایش را به گوشهای مرد نزدیک کرد و آرام گفت: شبلی!
لرزهای خفیف به جانش افتاد و رویاش را برگرداند، نفسی عمیق کشید و موهای بلندش را که روی صورتش ریخته بود، بو کرد!
شبلی دور تا دور اتاقش را نگاه کرد،
وحشیانه پردهها را کنار میزد و اتاق را میگشت، زن مستانه خندید.
شبلی سرش را فشار داد.
_کجایی رابعه؟
بدنش گر گرفتهبود، دستش را به دیوار روبرویش زد و پیشانیش را به آن چسباند و تا چهار با شک شمرد، بعد لبش را خورد؛ دستش را هم .
_شبلی !
چیزی درونش را گرم کرد، از پیشانیاش عرق میریخت، باید سریع به خانقاه میرسید اما صدای زن دیوانهاش کردهبود، برگشت.
زن که پشت سرش ایستادهبود، خندید خندید، می چرخید و مرد هم !
رابعه با لباسی بلند و سفید گوشهی اتاق ایستادهبود و موهایش را میبافت.
شبلی دستپاچه گفت: رابعه، کتابم کو؟
رابعه گفت: دیشب کنار تخت گذاشتی اونجاست.
شبلی دستی روی صفحهی کتاب کشید و همزمان رابعه را هم نگاه کرد، موهایش بافته شدهبود، لبخند زد و نفسی عمیق کشید…
_رابعه کجا میری؟
_باید برم، صبح شده اهالی بیدار میشن… میگن خوبیت نداره!
_چی خوبیت نداره؟
رابعه خودش را به شبلی چسباند و دستهایش را به موهای بلند شبلی گره زد آرام آنها را کشید.
_آخ، رابعه دیوونم نکن!
بوسهای روی گونههایش زد.
_نمیدونم شبلی، فقط میگن خوبیت نداره، میرم.
دندانهایش را روی هم فشار داد و کتاب توی دستش را به کناری انداخت و
لرزید نگاهی به ورقهای کتاب کرد نگاهی به شبلی، آرام گفت: باز هم خواهمآمد.
شبلی رویش را برگرداند، در اتاق بسته شد.
موهای توی صورتش را کنار زد و آرام لبخندی زد در اتاق بسته بود… آرام روی تخت خوابید و لباس بلند سفیدش را کمی بالا زد دستش را روی بدنش سر میداد گیج میشد گاهی خودش را صدا میزد و گاهی رابعه را!
به نفسنفس افتادهبود هرچه بیشتر ادامه میداد، تشنهتر میشد دستی که نبود حلقه شد و خواهشها شروع اما او بیشتر میخواست ، خودش هم . لبهایش را تر کرد، ادامه ی پیرهنش بود که از تن بیرون میکشید، رابعه را . نفسی عمیق کشید و دستهایش را رها کرد هنوز نفسنفس میزد. موهایش را بالای سرش جمع کرد، بی حالتر از آن بود که آن انبوه بلند سیاهرنگ را ببافد.
صفحهای از کتابش را کند و خودش را تمیز کرد خوابش گرفته بود، دستش را مکید، همان طور که رابعه!
کاغذ را که خواست کنار رابعههای زیر تخت پرتاب کند، چشمش به یک جملهی آن افتاد، لبخندی زد:
«من محوم اندر آنچه اوست! من محوم اندر آنچه اوست!»
سرمتن :گفتاری در باره "فایل شعر2"...
ما را در سایت سرمتن :گفتاری در باره "فایل شعر2" دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : mkalejsherg بازدید : 199 تاريخ : پنجشنبه 8 تير 1396 ساعت: 20:26