“اعترافات”_متنی از ژان ژاک روسو

ساخت وبلاگ

هرگز بیش از ایامی که به تنهایی و با پای پیاده سفر کرده ام نه اندیشیده ام ، نه و جود داشته ام ، نه زندگی کرده ام و نه به عبارتی خودم بوده ام . در پیاده روی چیزی هست که به اندیشه هایم جان می دهد و آنها را بر می انگیزد . هنگامی که در جایی ساکن هستم کم وبیش توان اندیشیدن را از دست می دهم . باید جسمم در حرکت باشد تا روحم را به حرکت در آورد . دیدن دشت و صحرا ، توالی چشم اندازهای دلکش ، هوای آزاد ، اشتهای باز ، سلامت کاملی که با راه رفتن به دست می آورم ، آزادی عملی که در مهمانخانه ها دارم ، دور بودن از هر آنچه بدان احساس تعلق کنم ، و از هر آنچه وضعیتم را یاد آور شود ، همه اینها روحم را از قید و بند ها رها می سازد . به من جسارتی عظیم برای اندیشیدن می بخشد ، می توان گفت که مرا در بیکرانی موجودات می افکند تا آنها را با یکدیگر پیوند بدهم ، برگزینم ، و بی هیچ مزاحمت و ترسی به دلخواه خود تصاحب کنم . سراسر طبیعت را فرامانروایانه در اختیار می گیرم . جان سرگردانم که از شی ئی به سوی شی ئی دیگر روان است ، به هر آنچه خوشایندش باشد می پیوندد ، با آن یکی می شود ، تصاویری دلفریب در پیرامون خود گرد می آورد و از احساساتی شیرین سر مست می شود . اگر برای ثابت نگاه داشتنشان به ترسیم آنها در درون خود سرگرم شوم ، وه که چه نیرویی با قلم مویم ، چه طراوتی با رنگ هایم ، و چه قدرتی با بیانم بدان خواهم داد ! می گویند همه اینها در آثارم یافت می شود ، هر چند آنها را در سال هایی نوشته ام که زندگی ام رو به نشیب داشت . به ! اگر آثاری را که در عنوان جوانی پدید آورده ام ، آنهایی را که در طی سفر هایم نوشته ام ، و آنهایی را که در ذهن داشته ام اما هر گز ننوشته ام می دیدید … خواهید گفت : چرا آنها را ننوشته ای ؟ در پاسخ خواهم گفت : چرا بنویسم ؟ چرا لطف لذت کنونی را با گفتن اینکه لذت برده ام ، از میان ببرم ؟ زمانی که در آسمان سیر می کردم ، خوانندگان ، طرفداران ، و سراسر زمین برایم چه اهمیتی داشتند ؟ وانگهی مگر با خود کاغذ و قلم برده بودم ؟ اگر به اینها فکر کرده بودم، هیچ چیزی به ذهنم نمی امد . پیش بینی نمی کردم که اندیشه هایی خواهم داشت . اندیشه ها آن گاه که خود می خواهند می آیند ، نه آن گاه که من می خواهم . یا اصلا نمی آیند و یا گروه گروه می ایند ، و با تعداد بی شمار و نیروی فراوانشان مرا از پای در می آورند . اگر روزانه ده جلد کتاب می نوشتم ، کافی نبود . برای نوشتنشان وقت از کجا می آوردم ؟ وقتی که ار راه می رسیدم ، جز به غذایی خوب به چیزی فکر نمی کردم و به هنگام عزیمت ، جز به راه رفتنی خوب . احساس می کردم که بهشتی تازه بیرون در انتظارم را می کشد . جز اینکه بروم و بیابمش ، به چیزی فکر نمی کردم .

سرمتن :گفتاری در باره "فایل شعر2"...
ما را در سایت سرمتن :گفتاری در باره "فایل شعر2" دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mkalejsherg بازدید : 211 تاريخ : پنجشنبه 8 تير 1396 ساعت: 20:26