دستِ آخر، از بختیاری و پشتکار و تعهدِ تزلزل ناپذیرش نسبت به روحِ گلاسنوست، توانست به آنچه میخواست برسد. عجیب بود. تازه دو هفته از ویزای شش ماههاش باقی مانده بود که یک دل نه صد دل عاشق شد، دل و دین را در تندبادِ عشق و عاشقی از کف داد و دید که شوهر کرده است، آن هم به یک آمریکایی. اسمِ مرد یوسف اوزیزمیر، تبعهی آمریکا، اهلِ شهرِ کوچکی از حومهی آنکارا، و شغلش مدیر تولید کارخانهای در کالورسیتی بود که اندامهای مصنوعی پزشکی تولید میکرد. شبی دیروقت این خانم به من زنگ زد تا مرا در جریانِ اخبار و شادمانی ماهِ عسلاش در لاس وگاس و آپارتمانِ سه خوابهی تازهاش با کمدهای بزرگ همراه با بویی تمیز و خوشِ دریا در ساحلِ منهتن بگذارد. صدایش درست همانگونه بود که من در خاطر داشتم: لهجهای غلیظ و نازک همراه با خراشیدهگیی ناموزون، خشنِ واحساسبرانگیز که وقتی برای اولین بار آنرا شنیدم تمام تار و پودم لرزید، طوری که میگفت «وُدکا» هنوز مرا حتا بعد از آن همه ماجرا به هیجان میآورد.
گفتم: «ایرینا، برات خوشحالم.»
نفسزنان و با صدای نازکش، و به خاطر این که انگار برای زنگ زدن به من تردید داشته، نازکتر هم شده بود گفت: «اِ، شما خیلی لطف دارید، خیلی ممنون. یوسف هم منو خیلی خوشحال کرده، آره؟ یک حلقهی طلای بیست و چهار و یک ماشین لینکلن به من هدیه داده.»
کمی سکوت شد. تو آپارتمانم نگاهی انداختم به کتابخانهی شکمداده، تلویزیون داشت یک کمدی رمانتیک سیاه و سفید پخش میکرد و آنسوتر پنجرهای که پشتش تیره بود. صدایش باز هم نازکتر شد و جملهها در هم ادغام و به سختی شنیده میشد؛ و شور وهیجانی با تردید در صداش نهفته بود. نفسش را بیرون داد و گفت: «میدونی… کیسی، من دلم برایت تنگ شده.» «من همیشه دلم برایت خیلی تنگ میشود.»
«ببین، ایرینا، من باید بروم …» سعی کردم بهانهای بتراشم، آشپزخانه آتش گرفته، مادرم مسموم شده و بردنش بیمارستان، کاردهای آشپزخانه را باید تیز میکردم، ولی او حرف مرا قطع کرد.
«باشه، کیسی، میدونم. مجبوری بری. تو باید بری. تو همیشه میری.»
شروع کردم، «گوش کن!» و بعد جلو خودم را گرفتم. گفتم: «میبینمت.»
برای لحظهای سکوت شد و من بهصدای خشِ خش پارازیت گوش کردم. عاقبت صدایش به من رسید، ضعیفترین ندای عالم. «باشه، میبینمت.»
اولین بار که او را دیدم -اولین بار که چشمم به او افتاد- با برنامهی قبلی بود. در ترمینالِ بینالمللیی تام بردلی فرودگاهِ لوس آنجلس منتظرِ چمدانهایش بود، و من برای استقبالش آنجا رفته بودم. دیر کرده بودم -قبول میکنم، تقصیر من بود- و از چند لحاظ دلواپس بودم: از دیدنش، از این که پیدایش نکنم، و ترتیب خواب و شام و صدها چیز دیگر، از ضعف کامل من در زبانِ روسی گرفته تا سابقهی آشنایی اتفاقیی من با بزرگانِ ادبِ روسیه و از هراسِ این که او پیشنهادِ خریدِ جینِ مرا با یک مشت روبل بدهد. من تو راهروها قدمدو میرفتم، سیکهایی با چشمانِ پف کرده، بریتانیاییهای قبراق و فروشندهگان دوراندیش ژاپنی و کرهای، وقتی از دور تشخیصش دادم، اسمهای گنده -سولژنیستین، چخوف، داستایفسکی و تولستوی- توی سرم ورد میخواندند.
خودش بود و حرف هم نداشت. براساسِ توصیفِ راب پیترمن قضاوت کردم -بیست و هشت ساله، بلوند، با هیکلی که درست از تاترِ بلشوا بیرون آمده باشد، و با چهرهای که دخل آدم را میآورد- ولی من احتیاجی به آن نداشتم. درست وسطِ معرکه بود، سیگاری در یک دست، لیوانِ پلاستیکیی ودکا در دستی دیگر، اسباب و اثاثیهاش دور و برش پخش و پلا بود، روزنامه، چمدان، لوازمِ آرایش، حوله و دستمال کاغذی، پلیور، چند تا کیفِ دستی، پنچ شش عدد حیوان عروسکی و یک کلاهِ بیس بالِ داجرز دو ردیف صندلی پشتِ سر او را اشغال کرده بودند. او با سه تاجر شسته رفته با لباسهای چروک افتاده وارد بحث پرشورِ پروستوریکا، استقلالِ لیتوانی، تهدیدِ جنگِ هستهای و امتیازهای نسبی اتومبیلِ جگوارِ اکسجیاس در قبالِ مرسدس بنز ۵۶۰ اسئیسی شده بود. سیگار-«گلوازِ ساختِ فرانسه، البته؛ چه سیگاری غیر از این؟»- قوسی را در هوا ترسیم و با نیمچکمههای از مد افتاده به طرزِ ناامیدکنندهای شروع به رقصِ مازورکا روی قالی کرد، و ریشهای کتِ چرمیی آبی روشنش لرزید و تکان خورد. نمیدانستم چه بکنم. به خاطرِ قدم دو در فرودگاه هی عرق میکردم و باید از آن نگاههای شیفته میداشتم و چشمانی سرشار از اشتیاقِ سوزان.
از کوتاه قدترین و ژولیدهترین تاجر پرسید: «و میدونی من برای آن مرسدس بنز چی به تو میدم؟» «ها؟»
جوابی دریافت نکرد. هر سه مرد تقریبا حیرتزده فقط به او خیره ماندند، انگار که او همین حالا از دورترین نقطهی فضا فرود آمده باشد.
«نیچهوو.» خندهی مختصری نجاتش داد. «این به روسی یعنی “هیچی”. نیچهوو.»
به زحمت خودم را در دیدرس او قرار دادم و با حرکتِ دست و بازو بدون کت و با پیراهن آستین کوتاه حالتِ معذرتخواهی و تاسف به خودم گرفتم. پرسیدم: «ایرینا؟»
آن وقت به من نگاه کرد و وسطِ جملهی بعدیش خشکش زد و چشمانِ آبیی ماتش را— که کمی از حدقه بیرون زده بود— به من دوخت. و بعد لبخند زد، و گذاشت اولین خندهی مختصر با دندانهای تیزش را ببینم، و من یورش گرما را مثل تزریق خون در بدنم حس کردم— فکر کردم، لبخند روسی، نخستین لبخند روسی من. گفت، «کیسی» و بیتردید این لحن بازجومابانه نبود. «کیسی.» و بعد رویاش را از همصحبتهایش برگرداند و عذرشان را خواست، انگار آنها اصلا وجود نداشتند، و خودش را در آغوش من انداخت.
علاقه به خرت و پرت خجالت ندارد، ولی ایرینا خیلی چیزها میخواست. با صدای مردد و نازکش میگفت: «از جایی که من میآیم، این چیزها گیر نمیآد.»
این را برای اولین بار که از فرودگاه برمیگشتیم برای من فاش کرد. چشمانش برق میزد و کلاهِ داجرز (هدیهی یکی از آن تاجرها) مثل تاجِ گلِ پیروزی تا پیشانیش آمده بود، و با خوشحالی اسامیی ماشینهایی را که در بزرگراه از بغلشان رد میشدیم با آواز میگفت: «کوروت! نیسانِ اسپرتی! بیامدبلیو ۷۵۰!» من سعی کردم چشمم به جاده باشد، ولی دستِ خودم نبود هر از گاهی دزدکی نگاهی به او میانداختم.
راب پیترمن از او خیلی تعریف کرده بود، و من حالا توانستم دقت کنم. در آن حالت شور و شوق و هیجانِ فرودگاه، من تنها ایرینای خیرهکننده را دیدم. ایدهآلِ راب پیترمن همه تن بود، ولی وقتی من خوب نگاهش کردم زیبا نبود، البته جالب بود و تا اندازهای خوشگل، ولی بر خلاف انتظاری که در من ایجاد شده بود بسیار دورتر از الههی یونان بود. ولی همیشه همان چیز از آب در نمیآید که هست؟
وقتی از بزرگراه کنار کشیدیم فریاد کشید: «این فروشگاهِ آی. مگنین نیست؟» و سپس رو به من کرد و نجوا کنان دوباره آن لبخند را تحویل من داد. «اوه، کیسی، این -چهجوری بگم؟- خیلی برای من هیجانانگیز است.»
برآمدهگیی چشمهایش، پیشانیی خیلی پهن و دهانِ کوچک و دندانهایی ریز و تیزش، همهی اینها بود ولی شلوارِ جینش خیلی به او میآمد انگار که برای او دوخته شده بود، و موهاش و همچنین لبخندش. او، برای مردی که همش سه ماه بود از زنش جدا شده بود، خوب بود، بهتر از خوب: زنِ ایدهآل را فراموش کردم و چسبیدم به آنچه که هست. گفتم: «فردا میبرمت به این فروشگاه، و میتوانی هر چقدر دلت خواست تو مغازه برای خودت ول بگردی.» داشت با خوشرویی به من لبخند میزد و با چشمانش مرا میپرستید. گفتم: «امشب،» و صدایم را کم کم پایین آوردم تا اشتیاقم رو نشود، «فکرکردم امشب فقط یک شامِ بدون سروصدا بخوریم، منظورم این است که اگر تو زیاد خسته نیستی»
دو هفته قبلتر راب پیترمن از دانشگاهِ جورجتاون به من زنگ زده بود. راب یکی از حامیان اصلیی دپارتمانِ امور بینالملل دانشگاه است. او تازه از یک سفر سخنرانی شش هفتهای در روسیه برگشته بود و خبرهای خوب برای من داشت، حتا، بهتر: یک هدیهی کوچولو برای من آورده بود.
من باب را از دانشکده میشناختم. احساسِ برادری به هم داشتیم و اوقات زیادی را با هم گذرانده بودیم. از همان موقع ارتباطمان را حفظ کردیم. «هدیه؟»
راب گفت: «کیس، بگذار اینجوری بگویم، در مسکو دانشجو خیلی زیاد هست، هزاران هزار، و درصد بالایی از آنها زنانِ جوان شهرستانی هستند که برای ماندن در شهرِ بزرگ حاضرند همه کاری بکنند. یا به این خاطر، سفر کنند.»
باید اعتراف کنم که حواسم به حرفهایش بود.
«شاخ در میآری که تعداد زیادی از آنها دور و بر بارها و هتلهای دفاتر سیر و سیاحت تجمع میکنند، و گذشته از زیباییشان چقدر باهوش و با ظرافت هستند، میدانی، شاهزادهی اوکراینی، خوشگذرانِ گرجی و اسلاوِ دست و پا درازِ اگزوتیک …»
«خوب؟ که چی؟»
گفت: «کیس، اسمش ایرینا است، و هفتهی آینده از مسکو و از طریق پاریس با تیدبلیواِی شماره پروازِ هشتصد و نود و پنج واردِ لوس آنجلس خواهد شد. ایرینا سودیکینا. آهان، وقتی که من آنجا بودم اور را ملاقات کردم، و او به عشق و دوستی احتیاج دارد.» راب صدایش را پایین آورد. «اگر سارا در موردِ او چیزی بفهمد منو پیش دامپزشک برده و دخلم را خواهد آورد، منظورم را میفهمی؟»
«چه شکلی هست؟»
«کی، ایرینا؟» و بعد آن همه از او تعریف کرد، که به دوازده پاراگرف رسید و به آتشِ اشتیاق من دامن زد تا این که من گلولهی آتشی شدم از نیاز، حرص، امید و اشتیاق.
دستِ آخر گفتم: «خیلی خب، خیلی خب، شنیدم. گفتی با چه پروازی میآید؟»
بفرما حالا ما اینجاییم، توی ماشین، داریم از جادهِ پیکو به طرف آپارتمانِ من رانندهگی میکنیم، و سوآلِ من در موردِ شام، با همهی اشاراتِ ضمنیاش، بین من و او تو هوا معلق ماند. کاناپهی تختِخوابشو را در اتاق خوابِ پشتی درست میکنم، یک چراغِ پایهدار میگذارم آن گوشه و کمی هم تر و تمیز میکنم. او چیزی دربارهی هتل نگفته بود، و من نپرسیده بودم. نگاهی به جادهی روبرو انداختم و بعد رو به او گفتم: «خسته هستی، نیستی؟»
پرسید: «کیسی، تو در بورلی هیلز زندهگی نمیکنی؟»
گفتم: «سنچوریسیتی، در کنارِ بورلی هیلز.»
«تو خانهی اعیانی؟»
«آپارتمان. قشنگه. اتاق زیاد داره.»
کلاهِ داجرز را طوری چرخاند که لبهاش افتاد رو تارهای موی آفتابخوردهاش. گفت: «اِ، تو هواپیما خوابیدهام، خسته نیستم. اصلا خسته نیستم.»
کاشف به عمل آمد که ایرینا قرار است برای دو ماه مهمانِ من باشد. در اتاق عقبی چنان لنگر انداخت که عربِ بادیهنشین در پستِ دیدهبانیی کویر لنگر بیندازد، و در عرضِ یک هفته خرت و پرتش همه جا بود، همه جا حاضر، از پاندای چینی رو تلهویزیون گرفته تا جورابهای زیرِ میزِ آشپزخانه و مجموعهای از ماجراهای عاشقانهی سری نوشتهی آرلکن مثل قارچهای سمی رویی قالی روئیده بودند. همچنین به رسمِ سیستمِ کمونیستی به چیزهای من دسترسی پیدا کرده بود، بدون این که فکر کند آلبومهای کلاسیکِ جازِ کلترن مرا رو کاناپه پخش و پلا کرده بود یا شاد و شنگول دوچرخهِ بیانچی هشتصد دلاری مرا سوار میشد و رکاب میزد به طرف مرکزِ بورلی بدون این که به قفل یا زنجیر توجهی بکند (جایی که دوچرخهها را به سرعت میدزدند)، برای استفاده از تلفن از اجازه مجازه خبری نبود انگار که دولت آنرا برای راحتیی ساکنان و مهمانانِ آپارتمان تدارک دیده بود. او با شلختهگی، تنبلی و بیحالی محصول نهایی سه نسل از بهشتِ کارگران بود، امپراتوری پهناور و تیرهی در حالُ سقوط که در آن بلندپروازی و ابتکارِ عمل به حساب نمیآمدند. گوشت تلخ به نظر میآیم؟ گوشت تلخم. ولی من این چیزها را قبلا نمیدانستم، اگر میدانستم، دیگر اهمیت نمیدادم. همهی آنچه که میدانستم لبخندِ ایرینا بود و مو و همجواریی تنش؛ همهی آنچه که میدانستم این بود که او در اتاقِ خواب دارد چمدانهایش را باز میکند و لباس میپوشد برای شام.
بردمش به یک رستورانِ سوشی در ویلشر، فکر کردم با آدابدانی و جهانیبودنم او را تحتِ تاثیر قرار بدهم، ولی این او بود که مرا سورپریز کرد چون نه تنها متخصصِ انواع و اقسام سوشی -اِبی،اوناجی و کاتاسو- بود بلکه با ژاپنیی بدون غلط غذاها را سفارش داد. یک پیراهنِ دکولتهِ کوتاه از جنسِ براق و شکننده به تن کرده، مویش را بیپیرایه عقب برده و بالای سرش به شکل یک گوجهی بزرگِ پفکرده گره زده، و رو آرایش صورتش هم زیاد وقت گذاشته بود. سرآشپزِ رستوران تمام مدت دور بر او میپلکید و به ژاپنی پرچانگی میکرد و هی برایش با تربچه و هویج چیزهای تفننی درست میکرد و ماهیی کمیاب فوگوِ (نوعی ماهی که با خوردن آب یا هوا باد میکند) ژاپنی بیرون میکشید. حداقل من برای دو سال مشتریی دائمی این رستوران بودم و این بابا هرگز دو بار به من نگاه نکرده بود. سرآشپز با بی میلی خم که شد رو میزِ زوجی که بغل من نشسته بودند تا برایشان اسکالوپرول درست کند، گفتم: «اوه، ایرینا، ژاپنی را از کجا یاد گرفتی؟ منظورم این است که من تحتِ تاثیر قرار گرفتم.»
مکث کرد، یک تکه گوشت ماهیی قزلآلایی نروژی را قشنگ گذاشت لای لبهایش، دستی به دهانش کشید و بریده بریده گفت: «اوه، این چیزی نیست. من سالِ ۱۹۸۶ شش ماهی در ژاپن بودهام.»
سورپریز شدم. «آنها -حکومت، منظورم، حکومتِ روسی- گذاشتند تو آن موقع سفر کنی؟»
چشمکی به من زد. «در آن زمان من در دانشگاهِ دولتیی مسکو دانشجویی زبانهای خارجی بودم کیسی … من نباید آن موقع این زبانها را با سفر به کشورهایی که به آن زبان صحبت میکنند یاد بگیرم؟» دوباره رفت سر وقت بشقاب، یک تکه از آن چیزهای تفننی را برداشت که سرآشپز جلویمان گذاشته بود. در حالی که با صدای نازکش با بشقاب حرف میزد گفت: «بهعلاوه، من مردی را در مسکو میشناسم که ترتیب همه چیز را میدهد، حتا چیزهای سخت.»
من صد سوآل از او داشتم -در موردِ زندهگی در پسِ پردهی آهنین، در موردِ ژاپن، در موردِ نوجوانی و دانشکدهاش و این آدمِ خیرخواه اسرارآمیزِ در مسکو- ولی درعوض متمرکز عرقِ ساکی و تکهی لرزانی از ماگورو شدم که بین دو چوبِ غذاخوری گیر نمیکرد، و تنها در فکر این بودم که سوار ماشین شوم و با او برانیم به طرف خانه.
در راه بازگشت به خانه قدری مضطرب بودم -تن و بدنم مرتعش میشد، به خاطر اولین شب ملاقتمان، از آن جور چیزها که گریبانِ هر مردی را از نوجوانی تا قبر میگیرد؛ با من میخوابد یا نمیخوابد؟- بیشتر از این نمیتوانستم فکر کنم. واقعا مهم نبود. ایرینا بی توجه بود، او لولِ ساکی و چند بطر آبجو آساهی بود، سیگارش را تکان میداد، پاهایش را روی هم میانداخت و باز میکرد، جملاتِ لاتینی و انگلوساکسونیی عجیب و غریب را با گیرایی واقعی بر زبان میراند. فکر کرد اینجا درامریکا چقدر خوب است،چقدر دوستداشتنی، و چه ماشینِ خوبی من دارم، ولی ترجیح نمیدهم مدلی اسپورتیتر بخرم؟ من پولِ زیادی در میآورم، اینجوری نیست؟ -او میتوانست این حرف را بزند به این خاطر که من خیلی دست و دل باز بودم- و این خوب نیست که آدم غذای ژاپنی بخورد، چیزی که در مسکو فقط یک جا میشود پیدایش کرد، و البته اگر آدمِ کله گندهای باشی؟
نوشیدنیی بعد از شام را در اتاقِ نشیمنِ خانه خوردیم -کنیاکِ گرانمارنیه، بیست و شش دلار برای نیم بطر؛ گیلاسِ کنیاک را لبالب پر کرد- در حالی که کلترن برایمان آوازِ عاشقانهی «همهچیز یا اصلا هیچچیز» را میخواند. دربارهی چیزهای کوچک حرف زدیم، چیزهایی بیربط، و او رفته رفته همینطور که تهِ گیلاسش را در میآورد سرحالتر میشد. و بعد، بدون هیچ توضیحی -سلام، خداحافظ، شب بهخیر یا ممنون برای شام، هیچی- بلند شد، گیلاسش را دوباره پر کرد و ناپدید شد و رفت تو اتاق خواب.
خرابِ خراب شدم. با تلخی فکر کردم، پس همین، اینه تجربهی پر تب و تابِ روسیی من، صد و بیست و پنج دلار برای سوشی، نیم بطر گرانمارنیه، خرحمالی کردن و رفتن به فرودگاه و برگشتن آن هم تو آن ترافیک. نشستم آنجا، کمی معدهام به هم میخورد، وقتی صفحه تمام و دستگاه خاموش شد، کلیکِ غمانگیزِ سوزنِ گرامافون را شنیدم.
با آنهمه مشروبی که خورده بود، با تغییرِ ساعت و سفرِ طولانی از مسکو، فکر کردم احتمالا بیهوش افتاده تو رختِخواب، ولی اشتباه میکردم. درست زمانی که داشتم ناامید میشدم و به زحمت خودم را از روی صندلی جاکن میکردم تا بیفتم تو رختِخوابِ ناراحت خودم، در آستانهی در ظاهر شد. آهسته،با صدای گرم و بم، گفت: «کیسی،» و من در آن رنگِ ملایم اتاق دیدم که چیزی ابریشمی و بدننما به تن کرده، شورت و زیرپیراهن، شورت و زیرپیراهنِ روسی. زیرِ لب آرام گفت: «کیسی، من نمیتوانم بخوابم.»
تقریبا یک هفته بعد بود که از من پرسید آیا آخماتووا را میشناسم؟ حتما او را میشناسم، ولی نه شخصا. تو ذهنم حتا از پوشکین یا لرمانتف مبهمتر بود، خاطرهای فراموش شده از کلاسِ درسی خوابآور.
با شل و ولی گفتم: «تو دانشکده خواندیمش، بعد از این که مرد، دههی شصت، درسته؟ کلاس مروری بر ادبیاتِ روسی بود. منظورم در ترجمه.»
ایرینا پا روی پا انداخته روی کاناپهای نشست که مشتی روزنامه و مجله روش بود. فقط یک تیشرت و شورت به تن داشت، و من همینطور محو جمالش بودم وقتی ناخنهای انگشتانِ پایش را لاکِ براق صورتی میزد. برای لحظهای سرش را بالا آورد و چشمهای آبیی روشنش را نازک کرد. بعد آنها را بست و شروع کرد شعری را از بر خواندن:
«از سالِ هزارونهصد و چهل مثل برجِ بلندی از آن خم میشوم،
تا بار دیگر بدرود بگویم به چیزی که دیری است وانهادهام،
گویی به خدا پناه بردهام و به سردابی تاریک سقوط میکنم.»
«این یکی از شعرهای درخشانِ آخماتوا از دفترِ “شعر بدون قهرمان” است. غمگین و زیبا نیست؟»
به ناخنهای پایش نگاه کردم که در نورِ صبحگاهی میدرخشیدند؛ به رانهای برهنه، به چهره و به چشمانش نگاه کردم. ما هرشب بیرون بودیم -او را به شهرِچینی، دیسنیلند، مرکزِ موسیقی و به اسکلهی ملیبو بردم- و تب و تابش از آنِ من بود. گفتم: «شعر زیبایی است.»
«کیسی، این شعر اثر بزرگی است دربارهی ازعشق مردن، دربارهی شاعری که خودش را میکشد برای اینکه معشوقهاش او را نمیخواهد.» چشمانش را دوباره بست. «برای لحظهای آرامش حاضرم آرامشِ گور را بدهم.» برای لحظهای حرف نزد، سحرانگیز، ذرات ریزِ غبار در تیغهی نوری که از پنجره میتابید در نوسان بود، مرغِ بهشتی در نور زراندود میشد و ترافیکِ خیابان آرام. و بعد به من نگاه کرد، نرم و سرکش. «کیسی، به من بگو آدمی امروزه چنین قهرمانی را کجا میتواند پیدا میکند؟ کجا میشود مردی را پیدا کرد که به خاطر عشق بمیرد؟»
روز بعد روزی بود که او دوچرخهی مرا برداشت و رفت مرکزِ بورلی و اولین دعوای ما شروع شد.
من دیروقت از سرِ کار آمده بودم -با آدمِ جدیدی که استخدام کرده بودیم مشکل داشتیم، بیکفایتی و کم سوادیی مرسوم- و خانه افتضاح بود. نه: در واقع «افتضاح» واژهی رسایی نیست. آپارتمان طوری بود که انگار لشکری از بوزینهها را برای یک هفته آنجا زندانی کرده باشی. هر صفحهای که داشتم از جلد در آمده و پراز گرد و خاک بود، کتابهایم تو اتاقِ پذیرایی پخش و پلا شده و مثل افلیجها دمرو شده بودند؛ لباسها، ملحفهها و بالشهایی که مچاله شده بودند، و همه کفِ اتاق پر بود از بستههای مچالهشدهی غذاهای آماده که از رستوران میخرند و بیرون میخورند: از رستورانهای کلنل سندرز، چاوفولوک، مکدونالدز، آربی و تاکو بل. او در اتاقِ پشتی داشت با تلفن صحبت میکرد -راهِ دور به روسیه- و تی شرتی را که از دیروز صبح به تن داشت عوض نکرده بود. چیزی به روسی گفت، و بعد شنیدم که میگفت، «آره، و دوستِ پسر آمریکایی من خیلی پولدار است»
«ایرینا؟»
«من باید زود برم. Do svidaniya خداحافظ دوستِ من.»
وارد اتاق خواب شدم و او از آن ورِ اتاق پرید و خودش را انداخت بغل من، با هق هق گریه. نگران شدم. در حالی که ناامیدانه او را در بغل میفشردم گفتم: «چی شده؟» فکر کردم که میخواهد مرا ترک کند، و اینکه میخواهد از شیکاگو و نیواورلین و نیویورک دیدن کند، و دلم هری ریخت. «تو میخواهی، همه چیز رو به راه است؟»
نفسش رو گلوم داغ بود. شروع کرد همان جا را بوسیدن، چندین بار، تا این که من شانههایش را گرفتم و مجبورش کردم به چشمِ من نگاه کند. «ایرینا، به من بگو: چی شده؟»
بریده بریده گفت: «اوه، کیسی،» و صدایش آنقدر ضعیف بود که من به سختی میشنیدم. «من خیلی احمق بودم. ما حتا در روسیه هم چیزهایمان را قفل میکنیم، میدانم، ولی من خوابش را هم نمیدیدم که اینجا، شما این همه»
و با این توصیف دریافتم که دوچرخهی هشتصد دلاری من دیگر نیست، و همینطور فهمیدم که با زور میخواسته یک آناناس درسته را خرد کند و تیغههای مخلوط کن را شکسته، و روی نصف صفحههایم خط افتاده و این که کتِ سفیدِ تازهی چیسیاموام با ماتیک یا آب میوه و یا تا آنجا که من فهمیدم با خون لک برداشته بود.
شوخطبعی، بردباری، مهربانی و خونسردیم را از دست دادم. اوضاعی داشتیم. تهمتها شروع شد. با جیغ و داد گفت که من به او اهمیت نمیدهم؛ خرت و پرتها برای من بیشتر ارزش دارند تا او. «و کی نصفِ وقتش را از این فروشگاه به آن فروشگاه دنبال تو دویده است؟ کی به روسیه زنگ میزند انگار که قرار است خدا خودش از آسمان نازل شود و قبضهای تلفن را پرداخت کند؟ کی حتا برای یکبار هم که شده تعارف نکرده که یک پاپاسی برای چیزی بدهد؟»
مویش پریشان ریخت روی صورتش. طرههایی از آن چسبید به رطوبتِ غیر منتظرهای که روی استخوانِ گونهاش میدرخشید. با صدای نازکش گفت: «تو به من اهمیت نمیدهی؟ من فقط برای تو لذتی زودگذر هستم.»
بیشتر از این چیزی برای گفتن نداشتم. ایستادم آنجا، مگسیی مگسی. در حالیکه او تو اتاق اینور و آنور میرفت، و شلوار جین و نیمچکمههایش را به پا میکرد و تو کاپشن چرمی سیاه رنگش شانه بالا میانداخت و ته سیگاری را تو یک فنجان قهوه له میکرد. نگاهی به من انداخت -نگاهی از سر نفرت، خشم، غصه- و بعد کیف دستیاش را برداشت و در را محکم بست.
آن شب خوب نخوابیدم. مرتب گوش به زنگ بودم تا صدای کلید را در قفلِ در بشنوم، مرتب او را مجسم کردم که راه خودش را از میان پانکها و گداهای بلوار باز میکرد و به فکر میافتاد که رفقایی دارد که پیش آنها برود. کمی پول داشت، اینرا میدانستم، ولی آنرا مثل یک سرمایهدار ذخیره کرده بود، و گرچه اسم همه مارکها را بلد بود ولی چیزی نمیخرید. نیمچکمههای مضحک، کاپشنِ ریشهدارش را دیدم و جست و خیز سکسی و پرشور او که طبیعتِ با وقارِ روسی او را برملا میکرد، و این که چندین و چند بار بیدار شدم و دنبالش گشتم و بعد منصرف شدم. صبح که برای رفتن به سرِ کار بیدار میشدم، آپارتمان غمزده بود.
در طولِ روز گاه به گاه به خانه زنگ زدم، ولی کسی جواب نمیداد. عصبانی، آزرده، منقلب و نگران بودم. دستِ آخر، دور و بر ساعتِ چهار، گوشی را برداشت. گفت: «ایرینا هستم.» صدایش خسته و بیجان بود.
«منم، کیسی.»
جواب نداد.
«ایرینا؟ حالت خوبه؟»
مکث، «خیلی خوبم، ممنون.»
میخواستم بپرسم شب را کجا گذرانده است، میخواستم او را بشناسم و بر او مسلط بشوم و توقع داشته باشم، ولی در مقابل آن صدای نجواگونهی لرزان صدایم به ارتعاش افتاد. «ایرینا، گوش کن، راجع به شبِ گذشته . . . فقط میخواهم بگویم متاسفم.»
گفت: «مهم نیست.» و بعد، کمی مکث کرد و گفت: «کیسی، پنجاه دلار میگذارم رو میزِ آشپزخانه.»
«منظورت چیست؟»
«کیسی، من دارم میروم. میدانم وقتی کسی مرا نمیخواهد….»
«نه، نه، قصدم این نبود … یعنی من کفری بودم، عصبانی بودم، همین. تو خواستنی هستی. هستی.» داشتم برایش دلیل میآوردم و حتا وقتی دلیل میآوردم میشنیدم که ناخودآگاه چیزی ازطرزِ بیانِ او استفاده میکنم، جملههایم را خیلی رسمی ادا میکردم، به سبکِ روسی. «گوش کن، من از کارم میآیم خانه. من ترا هرجا که میخواهی بروی میرسانم، میخواهی به فرودگاه بروی؟ به ایستگاه اتوبوس؟ هرچه که میخواهی.»
«هیچچیز.»
«ایرینا؟»
بیجانترین صدا: «صبر میکنم.»
آن شب برای خوردن غذایی ایتالیایی بردمش به رستورانِ هاری، و او با طراوت، گرمابخش و تقریبا منگ بود و تمام وقت به من میخندید، هرچه من گفتم خندهدارترین چیزی بود که او تا به حال شنیده بود. گوشتِ گوساله را ماهرانه برید، به ایتالیایی سلیس با گارسون صحبت کرد و لیوانِ شراب چانتی را یکی پس از دیگری بالا انداخت و همزمان زود زود مرا میبوسید و انگشتهایش را به دورِ انگشتهای من میپیچید، انگار که ما شانزده سالهگانی هستیم که در مرکز خرید قدم میزنیم. من اهمیت نمیدادم. این شبِ آشتیکنانِ ما بود، و بویی لذتجویی فضای میز ما را گرفته بود.
موقعِ دِسِر خوردن خم شد به طرف من -کیکِ هزارلایه (mille foglie) با کاپاچینو و گران مانیه- و کلی به من نگاه کرد. نور چراغها کم بود. صدایش مثل نجوا بود. انتظار داشتم بگوید، «حالا نمیخواهی مرا به خانه و به تختِخواب ببری؟» ولی او مرا شگفتزده کرد. با یک نگاهِ حشری، گلویش را صاف کرد و گفت: «کیسی، مدتهاست به فکر افتادهام» -مکث- «فکر میکنی من باید پولم را در بخشِ سیدی بگذارم یا در یک شرکتِ سرمایهگذاری؟»
زیاد تعجب نمیکردم اگر از من پرسیده بود چه کسی در تیم داجرز گوشِ سوم را بازی میکند. گفتم: «چی؟»
زیرِ لب گفت: «گروهِ ماجلان بهترین اجرا را داشته، اینطور نیست؟» و صحبت از پول ظاهرا صدای او را جذابتر میکرد. «ولی خوب بنیانگذارش در حالِ کنارهگیری است، مگر نه؟»
خشمی ناگهانی بر من مستولی شد. آیا دارد گوش مرا میبرد، جریان همین بود؟ پول برای سرمایهگذاری داشت و در عین حال اتاق و غذا و سایر چیزها را از من پذیرفته بود انگار که این حقِ الاهیش است؟ به کاپاچینوام خیره شدم و زیر لب غر زدم، «اه، نمیدانم. برای چی از من میپرسی؟»
دستم را نوازش کردو بعد با لغزشِ صدا گفت: «شاید وقت این صحبتها نیست.» و لبهایش را کمی به علامتِ پشیمانی ورچید. و بعد، بلافاصله، دوباره بشاش شد. در حالی که گران مارنیهاش را لاجرعه سر میکشید و از جایش بلند میشد گفت: «کیسی، هنوز زود است، نمیخواهی مرا به اودسا ببری؟»
اودسا کلوبی بود در ناحیهی فرفاکس که مهاجرانِ روسی از هر سنی آنجا جمع میشوند و دورِ میزهای کافه تریا مانندی مینشینند و به خوانندههای آبکی و کمدینهای دستِ سوم گوش میدهند. آنها تو لیوانهای آب کوکاکولای گرم و ودکا خوردند -در دستِ چپ کولا، و در راست ودکا، و یک در میان قلپقلپ خوردند- و به همراه خوانندهها خواندند و از رو میز بلند شدند و دورِ اتاق یکوری شدند و با ارکستر جنونآمیزِ تاتاری رقصیدند. تا بعد از بسته شدن آنجا بودیم، آنقدر رقصیدیم که خیسِ عرق شدیم و به اندازهی سوخت یک جتِ ۷۴۷ ودکا خوردیم. در طولِ شب هم به سلامتیی گورباچف، میشا باریشنیکوف و دخترانِ تبلیس، لنینگراد و مرمانسک زدیم، و به سلامتیی حاضرین در اتاق، یک به یک، حداقل سه بار نوشیدیم. ایرینا درراه برگشت به خانه تو ماشین از هوش رفت، و شب، بعد از این که او با شکوهِ تمام در انجیرِ گلدانی شکوفه زد و من تا تختِخواب کمکش کردم انگار که فلج بود، به پایان رسید.
صبحِ روزِ بعد دلآشوبه داشتم و مریضی زدم و به اداره نرفتم. وقتی بالاخره دور و بر ظهر از تختخواب بیرون آمدم، درِ اتاقِ ایرینا هنوز بسته بود. داشتم قهوه درست میکردم که تلپی از درِ آشپزخانه وارد شد و افتاد رو یک صندلی. لباسِ پرچروک خانه را به تن داشت و قیافهاش طوری بود، انگار از قبر درآمده است.
گفتم: «منم حالم خوش نیست.» و هر دو دستم را گذاشتم رو شقیقههایم.
چیزی نگفت، ولی قهوهای را که برایش ریخته بودم قبول کرد. بعد از لحظهای به بیرون از پنجره اشاره کرد جایی که سگِ یکی از همسایههای من از لای درختچههایی سرک میکشید که دورِ زمینِ چمنِ کوچکِ ما را گرفته بود. پرسید: «کیسی، آن سگ را میبینی؟»
سرم را به علامت تایید تکان دادم.
«خیلی سگِ خوشبختی است.»
«خوشبخت؟»
آرام و کرخت و کشدار گفت: «آره.» «این سگی است که هرگز ودکا مزه نکرده.»
خندیدم، ولی انگارچشمهایم داخل سرم کشیده شد و قهوه باعث شد دل و رودهام بههم بریزند.
بعدش دوباره مرا شگفتزده کرد. بیرون، سگ ناپدید شده بود، و در تهِ قلادهای ناگهان تکان تکان خورد. قهوهجوش چکه کرد. دو چهار راه آنورتر کسی تخت گاز رفت. کاملا خونسرد، کاملا جدی، و از تهِ دل به چشمهایم نگاه کرد و گفت: «کیسی، نمیخواهی با من ازدواج کنی؟»
ضربهی دومی در اواخر ماه وارد شد، وقتی که قبضِ تلفن رسید. چهارصد و بیست و هفت دلار و شصت و دو سنت. چندتا از تلفنها را تشخیص دادم -شمارهی وکیلم، راب پیترمن و یک جیغ و دادِ پرشور از سرِ مستی با یک عشقِ قدیمی (حالا ازدواج کرده) در سانتا باربارا. ولی بقیه همه تلفنهای راهِ دور بودند- به مسکو، ناوگورد، لندن، پاریس و میلان. از کوره در رفتم. شوکه شدم. چرا باید من قبضهای او را پرداخت کنم؟ نمیخواستم با او ازدواج کنم، همانطور که صبحِ بعد از اودسا برایش توضیح داده بودم. به او گفتم من تازه گیها جدا شدهام و به عشق وعاشقیی جدید بد بین هستم، که حقیقت داشت. به او گفتم که من هنوز نسبت به همسرم احساس دارم، که آن هم حقیقت داشت (البته، آن احساسات بیشتر احساساتِ نفرتانگیز بودند، ولی من به آن اشارهای نکردم). ایرینا فقط به من خیره شد، و بعد از پشتِ میزِ اشپزخانه بلند شد و رفت به اتاقش، و در را پشتِ سرش محکم بست.
ولی حالا، حالا او بیرون یک جایی بود -بی تردید دارد در فروشگاههایی بزرگ به دستگاههای پاپکورن درستکن یا تصفیهِ آب نگاه میکند- اوضاعِ خانه شیر تو شیر بود، من حتا هنوز گرهِ کراواتم را شل نکرده بودم و قبضِ تلفن به درونم ضربه وارد میکرد. تازه برای خودم مشروبی ریخته بودم که صدای کلیدش را درقفل شنیدم؛ بیتوجه و سرِ حال وارد شد، با خش خشِ کیسههای خرید و خرت و پرتهای ارزان قیمت، و من شش دانگِ حواسم پیش او بود. داد زدم: «نمیدانی این به چه معنی است؟ نمیدانی که تلفن در این مملکت مجانی نیست، و یکی باید آنرا بپردازد؟ و من باید بپردازم؟»
یک نگاهِ سرد و خشک به من انداخت. چشمهایش تنگ شد، چانهاش لرزید. گفت: «من میپردازم، اگر تو اینطوری فکر میکنی.»
داد زدم: «اینطوری فکر میکنم؟» «اینطوری فکر میکنم؟ هر کی در زندهگی خرج خودش را میپردازد، این آن چیزی است که من فکر میکنم. جامعه این طوری کار میکند، چه دوست داشته باشی چه نداشته باشی. شاید در بهشتِ کارگران اوضاع فرق میکند، نمیدانم، ولی اینجا آدمی با سازِ قاعده و قانون میرقصد.»
در جواب من چیزی نداشت بگوید، فقط با تحقیر نگاهم کرد انگار این منم که غیرمنطقی هستم، و در آنلحظه مرا به یادِ جولی، همسرِ سابقم، انداخت، انگار همپیمانِ او بود، انگار المثنای او بود، و من تا مغزِ استخوان تلخ و منزجر شدم. قبض را انداختم رو میزِ قهوهخوری و با عصبانیت از در رفتم بیرون.
روز بعد وقتی از کار به خانه رسیدم، قبضِ تلفن هنوز آنجا بود، ولی پنج اسکناسِ صد دلاریی تازه و دستنخورده مثل ورقهای بازی پوکر بغلِ آن قرار داشت. ایرینا درآشپزخانه بود. نمیدانستم به او چه بگویم. ناگهان از خودم شرمنده شدم.
داخلِ اتاق شدم و کتِ ورزشیام را انداختم رو پشتی یکی از صندلیها و رفتم به طرف یخچال تا یک لیوان آبِ پرتقال بردارم. سرش را از مجلهاش بالا آورد و نگاهی به من انداخت و گفت: «سلام، کیسی.» یکی از آن مجلاتِ زنانه بود، ضخیم مثل کتاب راهنمای تلفن.
گفتم: «سلام.» و بعد، در یک فاصلهای که در طولِ آن سطحِ آب پرتقال در لیوان بالا میآمد و من با کرختی، از پنجره به یک لکهی سبز زل زده بودم، برگشتم به طرف او. آهسته گفتم: «ایرینا،» و صدایم انگار در گلویم گیر کرد، «میخواستم بگویم ممنون برای قبضِ تلفن، منظورم پولِ تلفن.»
به من نگاه کرد و شانه بالا انداخت. گفت: «قابل ندارد، حالا من شغل دارم.»
«شغل؟»
بفرما، لبخندش، دندانهای تیز و ریز. گفت: «دا، آره، پنجشنبهی گذشته میروم به اودسا برای چای مردی را ملاقات کردهام؟ یادت هست به تو گفتم؟ اسمِ او ژِنیا است و به من پیشنهاد یک شغل داد.»
گفتم: «عالیه، معرکه است. ما باید جشن بگیریم.» لیوانم را بلند کردم انگار شامپاین در آن هست. «چه نوع شغلی؟»
سرش را پایین برد و بهمجلهاش نگاه کرد و بعد دوباره بالا آورد و توجهام را جلب کرد. «اسکورت.»
فکر کردم اشتباه شنیدم. «چی؟ چی داری میگی؟»
«کیسی، شغلِ اسکورتی. ژِنیا میگوید مردهایی که برای کارِ مهم به اینجا میآیند -فیلم، بانکداری، معاملاتِ ملکی- از من خوششان خواهد آمد. او میگوید من خیلی زیبا هستم.»
گیج شدم. احساس کردم ضربهای ناگهانی خوردم. «جدی نمیگویی؟» تُنِ صدایم بالا بود، جیغ. «ایرینا، این» -کلمهها را نمیتوانستم پیدا کنم- «این درست نیست، قانونی نیست. این، این فحشا است، نمیدانی؟»
داشت مرا میپائید، با چشمانِ سرکش و قلنبهی کوچکِ صورتش. آه کشید، مجله را بست و از رو صندلیاش بلند شد. بالاخره گفت: «مشکلی نیست، اگر از آنها خوشم نیامد با آنها نمیخوابم.»
میخواستم بگویم، پس من چی؟ پس دیزنیلند و ساحلِ زوما و آن همه چیزِ دیگر چی؟ در عوض برگشتم به طرفش. گفتم: «تو دیوانهای، خُلی. نمیدانی خودت را در چه دامی میاندازی؟»
برای یک ثانیه هم چشمهایش را از چشمهای من برنداشته بود. نیم متر از من فاصله داشت. بویی عطرش را میشنیدم، فرانسوی، اونسی چهارصد دلار. شانه بالا انداخت و بازوهایش را طوری باز کرد که پستانهایش برجستهترشدند. با صدای نازکش، بیرمق و افسرده، گفت: «من چه باید بکنم، من هیچچیز ندارم، و تو با من ازدواج نخواهی کرد.»
و این پایان ماجرا بود، و ما هر دو آنرا میدانستیم.
آن شب برای شام بردمش بیرون، ولی شام نبود سوگواری بود، خاکسپاری بود. نگاهش بهتزده بود. هیچ کدام حرف زیادی نزدیم. وقتی به خانه رسیدیم همین که خم شد کلید برق را بزند چهرهاش را برای لحظهای دیدم که روشن شد، احساس کردم شوری در دلم بر پا شد، ولی آنرا کشتم. به اتاقها و تختِخوابهای جداگانهمان رفتیم.
صبح، نشستم با یک فنجان قهوهی سرد و او را در حال بستن چمدانهایش تماشا کردم. به نظر شیرین و غمگین میرسید، طوری تکان میخورد گویی با یک جریانِ نامرئی میجنگد، مویش موج میزد مثل ماهیای خیالی آویزان بر دیرکهای شیبِ قایق. نفهمیدم شغلِ اسکورت بلوف بود یا نه، نفهمیدم چقدر ساده لوح -یا چقدر حسابگر- بود، ولی احساس کردم باری از رو دوشم برداشته شده بود. حالا که تمام شده بود، شروع کردم او را از جنبهی متفاوت دیدن، با یک دید ملایمتر، و عذابِ وجدان گرفتم. در حالی که او به زور میخواست چمدانش را ببند گفتم: «ببین، ایرینا، متاسفم. واقعا متاسفم.»
مویش را هم راه با حرکت چانهاش عقب زد و در کاپشن چرمی سیاهاش شانه بالا انداخت.
«ایرینا، به من نگاه کن»
نمیخواست نگاه کند. خم شد و تکیه داد به چمدانش تا قفلِ آنرا ببندد.
گفتم: «ایرینا، این شعر نیست، این زندهگی است.»
ناگهان چنان چرخید که من جا خوردم. گفت: «کیسی، من همانم.» و زل زد به من و ادامه داد «من همان آدم هستم که به خاطر عشق میمیرد.»
در آن لحظه همهی تلخیها، همهی آزارها و گناهها، به سراغم آمدند. ژِنیا، ژاپن، آن مردِ نیکوکار در مسکو، راب پیترمن و خیلیهای دیگر؟ این بنگاه آزاد بود، این تجارت بود و معاملهی پایاپای و خرید و فروش در کجای آن عشق بود؟ از این بدتر: عشق در کجای من بود؟
من محکم، صخره و گرانیت بودم. گفتم: «پس برای آن بمیر.»
عبارت بین ما مثل پرده آویزان ماند. ماشینی از خیابان بالا آمد. صدایی ممتد چکچکِ شیرِ آشپزخانه را میشنیدم. و بعد سر فرود آورد، انگار ضربه را پذیرفته، و روی چمدانهایش خم شد. فلج شدم. مُردم. او را تماشا کردم که به خرت و پرتهایش کلنجار میرفت، او را تماشا کردم که با در ور میرفت تا بازش کند، و بعد، همین که نور غیر منتظرهای جای خود را به تاریکی داد، در را تماشا کردم که تاب خورد و بسته شد.
مترجم: علی لالهجینی
برگرفته از مجموعه داستان «بدونِ قهرمان»
سرمتن :گفتاری در باره "فایل شعر2"...
ما را در سایت سرمتن :گفتاری در باره "فایل شعر2" دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : mkalejsherg بازدید : 268 تاريخ : يکشنبه 15 مرداد 1396 ساعت: 15:49