بچهها گُل کوچَک بازی میکردند، یکیشان که تک افتاده بود، دیوارها را خط خطی میکرد و زیرزبانی بقیه را فحش میداد.
ـ چرا بازیش نمیدین؟
ترسیدند، یکی که تخستر بود گفت:
ـ ما با دخترا بازی نمیکنیم!
ـ اشکالش چیه؟
ـ دخترا نُنرن!
دخترک گچ توی دستش را پرت کرد سمت پسربچه و یک تفِ خوشکل هم نثارش کرد و دِفرار.
ـ یه قدم وردارین به ننه باباهاتون میگم چه گهی تحویل جامعه دادن.
دخترک حالا که چند متری دورتر شده بود برگشت و یک شیشکی هم گذاشت تَنگ تُفی که کرده بود و رفت.
خاله نیره آن سالها معروف بود به دستگیری از مردم بدبخت بیچاره، شصت و چهار پنج ساله بود و در محلهی قدیم روی اسمش قسم میخوردند. حالا که از کار افتاده و جفت پاهاش برای خرید یک کیلو گوجه هم راه نمیداد، آدمهای محل تصمیم گرفته بودند روزی یکی از بچهها را بفرستند تا کارهایش را انجام دهند.
ـ واسهتون سیب زمینی پیاز خریدم.
ـ الهی خیر از جَوونیت ببینی.
چادر گل گلیش را دور کمر بسته و چارقد سفید را دور صورت بی رنگاش که چین خورده بود مثل دامن طوری گره زد که حتی یک نخ از موهای سفیدش پیدا نبود.
ـ ننه دیدی آدم بعضی وقتا چیزای عجیب غریب میزنه به سرش، امروز دلم بدجور هوس سیگار کرده، یه دونه داری بِم بدی؟ چن بار دیدمت که داشتی یواشکی پشت دیوار، سیگار دود میکردی.
با ولع پک میزد و دودش را فوت میکرد بیرون، جوری که آرزو داشتم زمان در آن ثانیه بایستد، من و خاله نیره و دود سیگار. پستونام تازه جوونه زده بود که ممد قناری راه افتاد دنبالم از سر کوچه هی لُغز میخوند تا ته کوچه، نگو داداشم که از اونورا میگْذَشت مارو دید و فک کرد با هم سروسری داریم. اول تا میخورد کتکم زد بعدشم رف در خونه ممد و جوری زدش که گوش چپش تا دم مرگ کر بود. خلاصه نشوندنم پای سفره عقد، هنوز فرق شوور و با عروسک نمیدونسم که مادر شوور و خوار شوورم افتادن به جونم و هر چی لایق هفت جد و آبادشون بود بارم کردن و جای شوور یه بچه گذاشتن تو دامنم.
چشمهایش را ریز کرده بود و به سقف نگاه میکرد، آه بلندی کشید و گفت: ننه یکی دیگه بِم میدی؟
برایش آتش زدم.
ـ توی بیست سالگی عینهو قرص ماه بودم بَرورویی واس خودم پیدا کردم.
نگاهی به من انداخت و ادامه داد:
به الانم نیگا نکن شدم عین سگ پیر اسهالی، بچه رو که ور میداشتم از در خونه میزدم بیرون از سُپُور محل گرفته تا اون دُکدُرش چِشِشُون پیّم بود و در گوشم وز وز میکردن. ممد قناری که حالا دیگه واسه خودش حاج ممد شده، نمیدونم کدوم خیر ندیدهی خدانشناسی بهش رسوند که مَردای محل تو گوش زنت لیچار میگن و اونم کر و کر میخنده، ایشالا خیر نبینه، من کی هِر و کر کردم!؟ هق هقاش بند نمیآمد، با گوشهی چادر، چشمهای ریزش را که حالا دیگر خط شده بود پاک کرد.
ـ اگه اذیت میشی بقیهش رو نگو.
ـ چشت روز بد نبینه اومد خونه و گرفتم زیر مُشْد و لگد، بعدشم پرتم کرد ور دلِ ننه بابام و رفت یه زن دیگه گِرف که شد مادر بچهم. عین یه زندونی تا وقتی که بودن نمیتونسم نفس بکشم بعدشم که مردن و ارثم رو دادن، منم همهش رو دادم بدبخت بیچارههای محل. دلم به هیچی خوش نیس ننه، جز به اینکه از لای اون پنجره، دزدکی به این دختربچه نیگا کنم، اما اون که نمیدونه.
سرمتن :گفتاری در باره "فایل شعر2"...
ما را در سایت سرمتن :گفتاری در باره "فایل شعر2" دنبال می کنید
برچسب : داستان,بازی,ساحل,نوری, نویسنده : mkalejsherg بازدید : 239 تاريخ : چهارشنبه 1 شهريور 1396 ساعت: 4:19