داستانک «بیرون از آغوش آسمان» _ هامون حسینی :: وبلاگ کالج شعر علی عبدالرضایی
وبلاگ کالج شعر علی عبدالرضایی
کالج شعر عبدالرضایى، سازمانى شعرى و شعورى ست که در آن حدودپنج هزار تن از نویسندگان مستقل معاصر، به ویژه شاعران و منتقدان جوان عضویت دارند و مطالب شان در رادیو کالج، مجله فایل شعر و گروه تلگرامى و اینستاگرامى کالج شعر منتشر مى شود
کالج شعر عبدالرضایى، سازمانى شعرى و شعورى ست که در آن حدود سه هزار تن از نویسندگان مستقل معاصر، به ویژه شاعران و منتقدان جوان عضویت دارند و مطالب شان در رادیو کالج، مجله فایل شعر و گروه تلگرامى و اینستاگرامى کالج شعر منتشر مى شود. در این کالج شاعران و نویسندگانى هم هستند که خیلى نام ندارند، یعنى خیلى هاشان از صفر آغاز کرده اند اما از پایه بتون آرمه پى ریختیم، پله ها را چنان دارند یکى دو تا مى پرند بالا که گاهى حیرت مى کنم از اینهمه تیزى، کم مانده مرا هم بزنند و بیندازند! هرگز اینهمه شاعر و منتقدِ چیزفهم سر برنکرده توى ادبیات تیپاخورده ى فارسى، یکى از یکى بهتر، بالا بلندتر! بااینهمه جنونِ سربالا شعر مریضِ فارسى دوباره جامه خواهد درید، دهه ى هفتاد عشق بود اما با این قواى شعرىِ نامحدود، نیمه ى دومِ دهه ى نود بدل خواهد شد به صحنه ى عشقبازى شعر
بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه
پیوندها
علی عبدالرضایی
برای دانلود مجله های فایل شعر کلیک کنید.
روی طرحی از یک داستان جدید فکر میکردم که سر و صدایی از بیرون خانه، صبرم را برید. شلوغ که باشد خروجی مغزم به صفر میرسد و راحت کنج سرم لم میدهد و با فکرهام سکس میکند. از آغوش مادرش رها شده و دیگر خدا نبود. مدتی پی آدم گشت تا به او آشنایی بدهد، اما همه آدم بودند و کسی آدم نبود.هوای آسمان را کرده و دلش میخواست، دوباره از پستانهای آسمان شیر بخورد. تمام بازیهایی که کرده بود، جلوی چشمش بودند و تازه داشت میفهمید که خیلی بچگانهتر از عمر هزاران سالهاش رفتار کرده. راههای زیادی رفت تا دستش به آسمان برسد. سالها در فاحشه خانهها جان کند و آسمان خم به هیچ کجایش نیامد. از تمام بطریهای الکل، سراغ مادرش را گرفت . در معدنها بیل زد که از راه زمین به آسمان برسد. نشد که نشد. خانه کناریام را اجاره کرده بود و امروز، بعد از این همه مدت، فهمیدم که خدا همسایهام است. از خانهاش صدای داد و بیداد میآمد. خواستم اعتراض کنم اما وقتی وارد خانه شدم، برای خودش یک پا خدا شده بود. چشمش که به من خورد، شروع کرد به اصرار کردن که برایش داستانی بنویسم؛ به امید اینکه آسمان فکرهای مرا میخواند. خودش عقلی نداشت که فکر کند، اما مطمئن بود که مادرش فکر آدمها را خوب میخواند. دیگر از وقت نوشتنم گذشته بود و برایم فرقی نمیکرد؛ تازه سرگرمکننده بود و به دردسرش هم میارزید. طرح جدیدی ریختم و شروع کردم به نوشتن. اولش را که خواند حالش گرفته شد. بیرون رفت تا کمی هوا بخورد. حق داشت ، آسمان بود که خدایش کرده و برایش مادری بود که فکر آدمها را میخواند. که تمام بچه بازیهایش را میبخشید. اما برای او ، آسمان مادری بود که میخواست با فکر آدم ها بسوزاندش. انگار میخواست خدای مادرش باشد.حالا هم تقریبا یک ساعت است که رفته و هنوز برنگشته، قرار بود وقتی که برگردد داستان را به کالج عبدالرضایی پست کنم تا وقتی همه میخوانند، مادرش فکر آدمها را بخواند و پیدایش کند. نمیدانست آسمان گمش نکرده که پیدایش کند، ولش کرده بود.
نظرات
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
سرمتن :گفتاری در باره "فایل شعر2"...
ما را در سایت سرمتن :گفتاری در باره "فایل شعر2" دنبال می کنید