برای دانلود فایل ویدئویی «شعر فروغ» اثر علی عبدالرضایی کلیک کنید.
درست دو ساعت و بیست و پنج دقیقه و سی ثانیه، به کاغذ خیره شده بودم. پشت پلکهایم پف کرده و سفیدی چشمهایم سرخ شده بود. مدادم را تا نیمه جویده بودم و منتظرِ سطرِ بعدی که بیاید. یکدفعه صدایی شنیدم، درست مثل هق هق کسی که... صدا بلند و بلندتر شد. روی کاغذ خم شدم و سطر سوم را دقیق گشتم. نه نبود، یعنی صدا نبود. یک سطر بالاتر رفتم. زن در سطر دوم توی بالکن ایستاده بود. تکیه داده به نردههای آهنی، شانههایش میلرزید، موهایش توی صورتش ریخته و خون بالای لبش دلمه بسته بود. سرم را جلو آوردم و گفتم: «چی شده؟» زن گریهاش شدیدتر شد و سمت هال دوید. توی اتاق رفت. پشت پنجره ایستاد و زل زد به مردی که در سطر اول روی مبل لم داده و نگاهش را از صفحهی تلویزیون به پلنگی دوخته بود که آهویی را دنبال میکرد.
زن نگاهش را از مرد گرفت و به چشمهایم خیره شد.
ـ چرا راحتم نمیکنی؟
به سفیدی زیر گلویش خیره شدم و به رد پنجهای که آن را خراش داده بود. جلوتر رفتم و دستهایش را توی دستهایم گرفتم.
ـ ولی من نمیخوام تو بمیری اونوقت قصه...
زن نشست. خیره شد به گلهای قالی و زد زیر گریه، آنقدری که همهی اسباب و اثاثیهاش روی آب شناور شد، طوری که کاغذهایم خیس شد و صدای شخصیتهایم درآمد.
بیبی جمیله از توی سطر نمیدانم چندم کلهاش را بیرون آورد. موهای حناییاش که از جلبیل* سیاهش بیرون زده را زیر جلبیل سُراند:
ـ ای زنیکَه همهی فَرشُن مه خیس ایکردن اَ سقف خُنم هو اچکت خب به ای بکش تا بِمِرِت راحت بَشیم وَلا. مردی که کلاه حصیری سرش بود، به تبع او از سطر چهلوچهارم میان درختان خشکیدهی لیمو بیرون آمد، چند دانه لیموی توی دستش را سمتم گرفت:
ـ نگاه بکنی تو رو خدا یه نگاه به ای لیموئُن بکنی، حُشک
بودِن غیر از بَلگ و شاخ چیزی نمُندِن.
زنی که در داستان روی بند لباس آویزان میکرد، خیسی دستها را با دامن پیراهنش خشک کرده، پشت چشم نازک کرد و گفت: «امروز همهی کلمههای توی قصه رو شستم و پهن کردم رو بند، دیگه نا واسهم نمونده بود. داشتن خشک میشدن که این خانومِ فسفسو با اون اشکاش همهش رو خیس کرد. وقتی میخواد بمیره خب بکش راحتش کن ایش.»
شوهر همان زنی که روی بند لباس آویزان میکرد، شلوارش را تا روی نافش بالا کشید و در حالی که با دست دیگر سیبیلهای بلندش را تاب میداد گفت: «زنی که حرف مردش رو گوش نمیده همون بهتر که بمیره.»
مداد در دستهایم میلرزید و قطرههای عرق روی پیشانیام سُر میخورد. روی سطر چهارم خم شدم و زن را از بالا به پایین پرت کردم. صدای جیغ کشدارش در سطر سطرِ داستانم پیچید. زن به پشت روی آسفالت افتاده بود و از سرش خون راه میگرفت تا جوی آب. لباس گلدار آبیاش تا روی شکم بالا رفته، پای چپش دولا شده و نگاهش روی گنجشکهایی که دسته جمعی روی تیر چراغ برق نشسته بودند، ثابت مانده بود. یکدفعه همهی شخصیتهایم در خانههاشان را به رویم بستند. صدای بیبی جمیله را میشنیدم که نفرینم میکرد. میتوانم حدس بزنم که داشته روی سینهی استخوانیاش میکوبیده، موهایش را پریشان کرده و مدام آه و نفرین میکند. چشمهایم پر شده بود و گونههایم خیس، رد خیسی آمده بود تا لبها، شور بود. یک دفعه همان زنی که روی بند لباس آویزان میکرد، پنجره را باز کرد و بلند گفت قاتل بعد تلفن را برداشت و شماره گرفت:
ـ الو، پلیس صد و ده؟
سرم را به دیوار تکیه دادم. باورم نمیشد. خودش بود؟ همانی که خودم او را نوشته بودم؟ عروسی خوبی برایش گرفته بودم و حالا... به دفترم نگاه کردم و به سطر چهارم که قطرههای خون از آن شُره میکرد.
* جلبیل: نوعی شال گلابتون دوزی شده «پوشش زنان هرمزگان»
نویسنده: زهرا زارعی
سرمتن :گفتاری در باره "فایل شعر2"...
ما را در سایت سرمتن :گفتاری در باره "فایل شعر2" دنبال می کنید
برچسب : داستان,«مرگی,چهارم»,هامون,حسینی, نویسنده : mkalejsherg بازدید : 215 تاريخ : چهارشنبه 8 شهريور 1396 ساعت: 20:22