در فراداستان راوی دربارهی داستان و شگردهایش بحث کرده و به طور خودآگاه و قاعدهمند توجه مخاطب را به ساختگی بودن اثر جلب میکند تا تقابل بین واقعیت و داستان را نمایان سازد. در فراداستان گاهی نویسنده در کنار پیرنگ اصلی، چگونگی خلق داستان و رمان را روایت کرده و به تشریح تکنیکهای داستاننویسی خود میپردازند. به بیان دیگر فراداستان در مرز بین داستان و نقد قرار میگیرد و همین مرز به موضوع اصلی این آثار تبدیل میشود.
فراداستان پیش از هر چیز بر داستانی بودن خود تاکید دارد و با استفاده از موارد زیر به هدف خود میرسد.
ـ مورد خطاب قرار دادن مخاطب.
ـ ترکیب کردن سبکها و ژانرهای متفاوت نگارشی.
- اظهار نظر دربارهی سایر آثار داستانی به عبارتی دیگر، بهجای تقلید از جهان، تقلید از رمانی دیگر.
- خلق کردن شخصیتهایی که در رمان، در حال خواندن زندگی خود هستند.
ـ آگاه کردنِ خودآگاه مخاطب از تصنعی بودن داستان.
- استفاده از زاویهدیدی که سیر روایی رمان را از بیرون قالب داستانی متوقف میکند.
- آغاز کردن و پایان دادن داستان با بحثهایی دربارهی قواعد داستاننویسی و مورد کاوش قرار دادن آنها برای نشان دادن کاربرد فراداستان در زندگی واقعی.
فراداستان شکلی از بازی است که به گفتهی باختین قابلیت انتقاد از نارساییهای سیاسی و اجتماعی را داراست، برهمین اساس نویسنده به مثابه یک بازیکن قواعد داستانی را کندوکاو میکند تا نشان دهد که انواع داستان در دنیای واقعی چه نقشی دارند.
بازی، نوعی رفتار نظاممند است که همگونی با ساختارهای جهان واقعی دارد و از سوی دیگر معیارهای پذیرفته شده را زیر پا میگذارد و واقعیتپذیری و الزام را به چالش میکشد. از نمونههای فراداستانی میتوان به «زن ستوان فرانسوی» از جان فاولز اشاره کرد که مستقیم خواننده را مورد خطاب قرار میدهد و میگوید: رماننویس ممکن است همهچیز را نداند ولی با تلاش فراوان چنین وانمود میکند که همهچیز را میداند. اما من در دوران آلن رب و رولان بارت زندگی میکنم و اگر قرار است این یک رمان باشد، هرگز نمیتواند رمانی به معنای مدرن این کلمه باشد. از نمونههای دیگر فراداستان میتوان به رمان ایکسبازی از علی عبدالرضایی اشاره کرد که در آن نویسنده نه به عنوان یک شخصیت، بلکه به عنوان یک نویسنده وارد داستان میشود و اینطور بیان میکند: میزگردى در ذهن من است، همه از هم شاکىاند، از من بیشتر! در کاسهى سرم میتینگى برپاست، از آرشام گرفته تا آریا و مایکل و آقا، باران و کیمیا، سحر و لارا و مادرش، همه و همه دور میزى نشستهاند و دارند سیگار دود مىکنند، سرم درد مىکند از بس که سرم داد کشیدهاند، آرشام با صدایى نشسته مىگوید قهرمان تو مریض است على! مثل دکتر هانیبال توى سکوت برهها واقعن چندشآور است، لارا یککاره پابرهنه مىپرد توى حرفهاش و نمىگذارد ادامه دهد، مىگوید آى بدم مىآید از آدمهاى الکى خوب، الکى مرد که مثل پشکل ریخته توى فیلمنامهها، واقعیت بد است آرشام! اصلن آدمى که بد و خوب ندارد، همه یک جورهایى گُهاند فقط اُدکلن زدهاند، انتظار نداشته باش على هم مثل بقیه نویسندهها حقیقتش را کتمان کند یا در نهایت فقط براى لولیتاى جوان بمالد.